راه ارتباطیام با جهان قطع شده. بلد نبودن زبان اینجا، عدم توانم برای ارتباط برقرار کردنم با آدمها منجر شده که پیدا کردن کلمات برام روز به روز مشکلتر بشه. خیلی به ندرت با کسی صحبت میکنم. لکنتم بدتر شده و وقت مکالمات گاه به گاهی، به شدت بروز میکنه. صحبت کردن سختتر شده. گمونم دشوارتر هم خواهد شد.
چیزهایی هستند که اینجا حکم گنج رو دارند. خیلیهاشون در جهان قبلی، در دنیای قبل از کرونا به وفور موجود بودند. یکی همین صحبت کردن و در جمع آشنا بودن. یکی برخورد فیزیکی با آدمها داشتن. دست دادن. لمس کردن. در آغوش گرفتن روزانه به وقت سلام و به وقت خداحافظی. پوست هم انگار لکنت پیدا کرده. برخورد پارچه با پوست، برخورد الیاف با پوست. برخورد آب با پوست. برخورد هوا با پوست. و بعد سکوت ممتد.
امروز داشتم به اون دقایق لطیفی فکر میکردم که با آدمی پیش میاد و پوست هر دو نفر نازکه. اون زمانی که به وقت ارتباط گرفتن، جان آنقدر پیداست که لازم نیست حرفی زده بشه. که با کمترین کلام تصویر چیزی که شنیده میشه، توی ذهن نقش میبنده. که با کمترین اشاره اون بهترین کار ِ در لحظه انجام میشه. با غنیترین کیفیت. فکر کردم چقدر از اون دقایق دورم. از کلام. از لمس. از آدمی. و به تبع از صمیمیت ناب. به چشم حسرت نگاهش نکردم. به چشم جدال با جهان هم به چشمم نیومد. فقط انگار فهمیدم از این به بعد، من این هستم.
برای اولین بار، در حال قدم گذاشتن به دورانیام که همه چیزش برام جدیده. از همیشه بیشتر درون غارم و تنهایی درون غار، انزوا شده و خودش رو سر تا سر زندگیم کشونده. فکر میکنم ردپای این روزها حسابی روی شخصیتم باقی بمونه.
این شهر، شهر حلزون هاست. سر تا سر شهر در ساعتهای مختلفش پر از حلزون هاییه که خودشون رو میکشونن وسط پیاده رو. وسط خیابون. میرن زیر پا. له میشن. باز بیرون میان. همیشه هستند. همه جا هستند. انگار من هم یه نرم تن خانه به دوشم اینجا. که با اولین محرک بیرونی سریعا خودم رو درون صدفم جمع میکنم.
من سالها گرگ بودم. وقتشه یه مدت یه موجود جدید باشم.
No comments:
Post a Comment