Monday, July 25, 2022

قند هندوانه

 میدونی همه چیز از کی خراب شد؟ از وقتی که من باورم به جادو از دست رفت. منظورم ورد خوندن و سفره انداختن و طلسم و تعویذ نیست.  اون گم کردن لحظه ی لذت بخشی که نور وارد اتاق میشد و دونه دونه وسایل رو تبرک میکرد رو میگم. اون وقتی که وارد خیابون میشدم و میدیدم باد و آفتاب چطور تغییر ایجاد کردند. وقتی یکی از راه میرسید و برام مهمترین اتفاق جهان میشد رو میگم دقیقا. آدم نگرانی شدم. کسی که میترسید آفتاب بهش نرسه. خورشید در نیاد. که زمستون کشدار بمونه. شب تا همیشه باشه و هیچ راهی، به مقصد ختم نشه.

اون اطمینان کردن که از روی پله بپر، یکی میگیرتت. اون امنیت که فردا به وقتش میرسه. میوه ها در وقت مقتضی آماده خوردن میشن. قابلمه ی روی گاز همیشه توش غذا هست. برای به رسیدن فقط کافیه حرکت کنی، و فردا همیشه روز بهتریه.

توی یادداشت هام نوشتم: از جادو لذت ببر. میخوام همینکار رو بکنم. هر قدم، با خودم تکرار کنم از جادو لذت ببر. جادو، خود مسیره. از جادو لذت ببر.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...