پنج دقیقه بعد از خروج از خانه، دیده بودم کارت و پول و همه چیز را جا گذاشتهام. یک کارت متروی شارژ شده همراهم بود. فکر کرده بودم خب اصلا این چالش آخر هفته. برو ببین حالا شهر چطور است. چیزی که نیاز نداری که. فکر نکرده بودم لب دریا میرسم و هنوز نفس نگرفته، بچک با لباس شوره زده و موهای رنگ شده و قد و قامت ریزه میرسد که پول بده.
اصرار کرد حتما پول داری. توی آن یکی جیب کیفت. یک جیب را نشانش داده بودم و جری شده بود پس حتما در یک جیب دیگر پول گذاشتی. قانع که شد، با چشمهای درشت و گرد شده پرسید اهل کجایی؟ آلمان؟ مشخص بود اسم جای دیگری را نشنیده. گفتم نه ایران. مکث کرد و گفت آها. معلوم بود جهانش به جز شهرش و آلمان جای دیگری ندارد. همینطوری یک ریز سوال میپرسید. رفتم توی گوگل ترنسلیت و سعی کردم یک پل ارتباطی بسازم. اسمت؟ گلو. یعنی مثل گل؟ بله. یازده ساله. توی چادر زندگی میکنیم. همینجا. خواندن بلدی؟ نه. اوکی. حالا بذار من به کارم برسم.
کله ام را فرو کردم توی دفترم که کلهاش بیشتر فرو رفت: داری مینویسی؟ این نوشتن چه قشنگ است. میشود نگاه کنم؟ این که مینویسی چیه؟ هتل زندگی میکنی؟ کجایی؟ حالا پول نه، چیزی نداری بدهی با مادرم بفروشیم؟ یک دفعه ذوق کرد که آبلا بادبادک را ببین. آن ور را ببین. این را جواب بده. وسطش هی یادش میافتاد بپرسد پول چه شد. بهش گفتم همراهم پول نیست اما هفتهی بعد دوباره همینجا میبینمت. این دفعه با خودم پول میآورم. چه زمانی؟ هفته بعد. فردا؟ اوه نه. هفتهی بعد. باشد؟ حالا برو. ذوق کرد. پرید با دستهای احتمالا خیلی کثیفش بغلم کرد و رفت.
دختر جان، گلدختر این طولانیترین مکالمهی من به زبان شما در این شهر بود. کاش میدانستی چقدر چسبید.
No comments:
Post a Comment