Saturday, June 11, 2022

چنگ در باد

نوشتن همیشه شبیه مرور و دوباره تجربه کردن بود. اینبار اما بخشی از زندگی رو از انگشتان کلمات دور نگه داشته ام.  همینه که نوع جدیدی از سکوت رو پیدا کردم.
اینجا مسافت های طولانی قدم میزنم. گاهی خودم رو مجبور میکنم مسیر جدید برم. هدفون رو میچپونم ته جیبم و به صدای شهر گوش میدم و به سوالاتی فکر میکنم که زندگیم رو نقطه گذاری کرده. یکی مثل همین که چی شده به نظرم گفتگو بی فایده شده؟ یا چرا از نوشتن که همیشه راهی برای مکالمه با حداقل خودم بوده اجتناب میکنم؟
برام چیزی که اینبار فرق کرده، جهت تجربه است. من به یاد دارم چطور وقت دوست داشتن، چیزی که حس میکنم نگنجیدن در پوست خود بوده. انگار زمانی که در حال سر ریز شدنم به کلام پناه می برم. حالا اما اینبار دارم با دنیایی روبرو میشم که یک نقطه ی عمیق سیاه داره. چیزی شبیه عدم که حتی نور ازش نمیتونه جون سالم به در ببره. انگار بخشی از زندگیم کامل خالی شده. یا انگار به چهره ای از فاصله ی نزدیک با تفنگ شلیک کرده باشی و برای همیشه اون رو از صورت، از شخصیت، از حضور خالی کرده باشی. اون نقطه. اون عمق. اون سیاهی. دارم به درون خودم جمع میشم. دارم به درون خودم برمیگردم.
گاهی دلم میخواد در مورد این روزها صحبت کنم. بسیار دلم میخواد که بنویسم. میدونی، اما میترسم که این تجربه رو خراب کنم. مثل صحبت کردن در مورد فقدان میمونه. با صحبت در مورد فقدان، اصالت فقدان زیر سوال میره چون دست کسی به اون نقطه ی نبود رسیده. میترسم اینجا هم اصل داستان همین پرهیز باشه. با دست کشیدن بهش، با نشون دادنش، با صحبت ازش و ترسیمش با کلمات، از کیفیت این روزها کم بشه. میدونی، حالا که دارم عدم رو تجربه میکنم دلم میخواد تمام وجودم باهاش یکی بشه.
انگشت های این روزها سرده. امسال تابستون هنوز به این شهر نرسیده و گمونم این تاخیر یعنی وقتی هم که برسه لاجون خواهد بود. جهان درون و بیرون که همنوا می شوند، من احساس میکنم وسط یک داستان گیر افتادم. اصلا شاید واقعا زندگی فقط یه داستانه با یه نویسنده ی غیر خلاق وبی حوصله. 
گوگل هر چند روز یکبار عکسی از قدیم رو میاره و یادآوری میکنه که فلان روز رو یادت هست؟ یادم هست؟ آره. هرچند انگار چندین آدم قبل از من اون روزها رو تجربه کرده. یادم هست اما به عنوان یک شاهد بی علاقه نسبت به تمام چیزی که گذشته. مابقیش هم همین خواهد بود حکما. سرشار از بیهودگی.
بزرگ شدم. بلاخره در سی و سه سالگی بزرگ شدم. و دیگه منتظر هیچ فردایی نیستم. منتظر هیچی نیستم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...