بعد از چند دقیقه برمیگردم و دوباره متنم رو میخونم. چند تا پاراگراف، چند تا جمله کمه. وقت نوشتن به جملات فکر کردم و حتی مطمئنم که نوشته بودمشون. اما نیستند. اینجا نیستند.
یاد خونه های بیپنجره و آدمهای بی دست و پای نقاشیها میافتم.
کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...
No comments:
Post a Comment