Wednesday, December 14, 2022

خون

 بچه های من دو تا گربه اند. الان که صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، روی همین کف پوشی که من روش نشستم خوابند. یکی نزدیکتر. یکی دورتر. اما جفتشون در فاصله ی دو متری من. 

یکی از صد تا دلیلی که تصمیم گرفتم از ایران برم، این دوتا بودند. براشون غذا پیدا نمیکردم درست. براشون دارو اصلا پیدا نمیشد. نگران بودم از خدمات دامپزشکی که نبود. ترسیده بودم از خبر کشته شدن گربه ها و سگ ها در کلینیکها و دستی که به جایی بند نیست. دخترک حناییم، دو سال و نیم پیش که عمل شد و باید دو هفته دارو می گرفت، هر روز از کلینیک براش پرستار مخصوص گرفتم و روزی دوبار می اومد برای سرم و تزریقش چون پرستاری که از بلوک پایینی می اومد، مشخصا دردناک آمپول میزد. درد کشیدن خواهرش رو تحمل کرده بودم. این یکی از توانم بیشتر بود. بحث اولویت بود برام. بچه هام اولویت بودند. مثل هر مادری. هستند هم. 

میگن بچه ات اگر آدمیزاد باشه حتی عشقش از این هم عمیق تره.

نمیتونم خبرهای زندان و اعدام رو بفهمم. مساله این نیست که درگیر زندگی شخصی خودمم یا نیستم. مساله عدم درکم از اون ویرانی عمیقه. اون چند روز اول انقلاب، از کشته شدن مهسا تا نیکا، اون روزهایی که تازه خبر می اومد فلانی رو «انقدر زدن که مرد» پنیک اتکهای من شروع شد. یک روز در میون بود تا رسید به روزی دو بار. کاملا تموم شدم. کاملا بریدم. بعد زندگی شخصیم هم معضلات لعنتی خودش رو داشت. خونه عوض کن. آدم عوضی قیچی کن. رفیق سابق کن. هزار تا اتفاق ریز و درشت این وسط. یه روز به تک دوستم توی این شهر گفتم بیا بریم داروهای من رو بگیریم. گفت آرامبخش نباشه میدن. گفتم آرامبخشه. همینه دیگه. بریم بگیریم. قیافه اش پر تعجب شد که تو که همیشه خوبی. تو مگه چیزیت هست؟ بعد خانوم داروخانه چی که گفت دوز دارویی که دارن دو برابر نسخه ی منه و از همون صد تا بهم داد، تمام اون دو ساعت و چهل و هشت دقیقه ی فاصله تا خونه رو داشتم به خودم نهیب میزدم. دختر نرسی شروع کنی همه رو یکجا خوردن. انقلابه. سخته. هر روز داری احساس میکنی که داری منفجر میشی. اما نکن. این ضعفه. به ضعف تسلیم نشو.

نمیخوام که تکرار کنم. میخوام فکر کنم که تمام این روزها رو درگیر کلاف شخصی زندگی خودمم. اینستاگرامم اما روی پیج مادر کیان بازه. دیروز صفحه ی تازه ی مادر نیکا رو یافتم. امشب نوشته های آیدای کارپه برای بچه هاش رو خوندم. هر دفعه انگار یکی با مشت میکوبه توی شکمم و ریه هام از نفس خالی میشه. میشه تصویر تن شکنجه شده ندید؟ میشه به جمجمه ی خرد شده و بدن له شده فکر نکرد؟ میشه عکس بچگی مهسا رو فراموش کرد؟ یکی که اسمش رو به یاد نسپردم با عکس کودکان کشته شده یه کلیپ ساخته و تمام درد عکسها یک طرف، آخرش پنج تا اسم تایپ کرده که از این پنج تا کودک زاهدانی هیچ عکسی پیدا نکردیم. میشه فراموش کرد؟ مونا نقیب. هستی. بچه ها. بچه هامون.

هر کس این روزها رو داره یکجور میگذرونه. امشب یکی از بچه ها گفت بعد از انقلاب من میرم توی خیابونها و میرقصم. فکر کردم من چه میکنم؟ من خیلی عزادارم. نیاز دارم بعد از انقلاب بشینم و مویه کنم. برای تمام خون ها. برای تمام جان ها. منظورم یک روز عزاداری کردن نیست. نیاز دارم بخشی از آیین جمعی چندین ساله ای باشم برای دادخواهی. برای غم. نیاز دارم تا سالها این نشانه ی اندوه رو با خودم حمل کنم.

آخ از درد. آخ از دونستن اینکه همین الان که من دارم تایپ میکنم چندین جان در خطرند. چندین تن در درد. آخ. آخ.

بچه هامون.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...