Wednesday, December 7, 2022

خالی کردن ذهن یا راهی به جز شلیک در مغز برای خلاصی از سردرد داریم؟

دیشب کاری رو کردم که صدبار به خودم گفتم انجامش نده. تصمیمی که خطاست. چرا اشتباهه؟ چون شخص من در مورد حرکات بازار فقط بین ساعت دو ظهر تا یک نیمه شب میتونم تصمیم گیری کنم. فکر نمیکنم این ناشی از «عدم آموزش» باشه. حتی به نظرم دونستن این بازه‌ی زمانی یکی از بهترین دانسته‌های منه. برای همین موظفم قبل پایان روز حتما از بازار خارج بشم. حتما. خارج نشدن از بازار یه اشتباه تقریبا صد در صدیه. فارغ از نتیجه، چون من از رخداد بعدش «اطلاع درست» ندارم، حتی اگر بتونم با سود مورد نظرم هم معامله رو ببندم کارم اشتباهه.
دیشب اما این کار رو کردم. بازار باز بود و روز تموم شده بود. بلافاصله بعد از باز شدن بازار شرایط از دستم خارج شد. در نهایت همه چیز رو کنترل کردم ولی نزدیک هفت صبح خوابیدم. می‌ارزید؟ نه. حتی اگر روز رو صفر میکردم هم، بهتر این بود سر ساعت همه چیز رو ببندم تا اون مبارزه لعنتی رو بگذرونم که منجر شد در نهایت ضرر رو به صفر برسونم. 
بدتر اینکه قبل از رفتن توی تخت ملاتونین خورده بودم. با این‌حال برای مغزم اعلام وضعیت اضطراری بود و نشد بخوابم. انگار پنج ساعت با بدنم در جنگ بودم. بعد که بیدار شدم، تا از بیداری به هوشیاری برسم و بتونم چشمهایم رو هم باز کنم دو ساعتی طول کشید. دارم شرح «اشتباهاتی که نباید در زندگی اون هم در سی و چند سالگی انجام داد» رو میگم. تمام مدت هم خواب دیدم. انفجار. جنگ. مسموم شدن منابع آبی. خشکسالی.
امشب تقریبا از ساعت یازده شب عینا اشتباه رو تکرار کردم. حکما منظور از «انسان را در خسران آفریدیم» یه همچین چیزیه. دوتا لیوان بزرگ قهوه خورده بودم. یک عالمه پرخوری کرده بودم که بدن بتونه سر پا بمونه. مسکن خورده بودم. و باز آخر شب اشتباه کردم. سی دقیقه قبل از ساعت یک نصف شب به شکار گذشت: «مهم نیست حتی اگر کل کار امروزت از دست بره. تو از این بازار لعنتی میری بیرون!» کمتر از دو دقیقه قبل از پایان روز، خارج شدم. 
حالا باید برم ملاتونین بخورم و یه ژلوفن هم بندازم بالا. گربه‌ها یه گند عجیبی این چند روز به خونه زدن. ظرفها باید شسته بشن. بند رخت دو روزه وسط اتاق بازه. چهارتا کتاب نصفه دستمه. زندگی ترکیده راستش انگار. و این یعنی فردا باید اول همه چیز رو چند ساعت نظم بدم. مهم نیست حتی اگر به کار دیر برسم یا بدتر، اگر نرسم. خونه دیگه شبیه محیط کار نیست و این هم یکی دیگه از قانون هاست. وقتی خونه این شکلیه، کار نکن.
وسط کار همه چیز رو یکبار دیگه نوشتم. منظم‌تر. اینکه چطور باید کار کنم. چقدر باید کار کنم. شش ماه بعدی کدوم سمتی باید برم. مسیر دشوار خواهد بود اما بعد از مدتها فکر میکنم خب ممکنه اینبار. فقط قوانین رو دائم مرور کن. فقط به قوانین پایبند باش.
توی کتاب در مورد اراده نوشته. فکر میکنم جنگی که داره شروع میشه نبرد اراده باشه برای من. اراده. غلبه بر میل و درست انجام دادن کاری که باید. رسیدیم به بخش خوب داستان اسماعیل. تازه قصه داره جذاب میشه.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...