زن عکسی از پدربزرگ و مادربزرگش گذاشته از سال سی و دو. مادر بزرگ، جوان و زیبا و شاداب، رد سالک عظیمی روی صورتش داره. من همون رد رو روی ساق پام دارم. زخمی قدیمی. زخمی متعلق به سالها و قرنهای پیش. چیزی که من رو از قرن بیست و یکم جدا میکنه. برمیگردونه به قرن هفده. قرن هجده. قرن سیزده. برای الف مینویسم که چهارچوب زمان رو گم کردم دوباره. خودم رو گم کردم. مغزم دوباره فراموش کرده که کدوم جغرافیا و کجای جهانم. مینویسه گیر خواب افتادی. برو بدو و من میدونم مسأله این نیست.
آسانسور رو میزنم و پایین میرم. توی سرما. آسانسور رو میزنم و بالا میام. توی دنیای عجیب خودم. تمام مدت یک جمله توی سرم تکرار میشه: گابو یادش رفته بود لای در رو ببنده و همین منجر شده بود دنیاش و واقعیت در هم فرو برن. فکر میکنم این جملهی اول یک داستان باید باشه. جملهی اول یک نوشته. و تا جرئت نکنم و ننویسم، مه و گیجی از سرم بیرون نمیره.
از دیوارها صدای آب میاد. یکی از صد و نود و نه واحد ساختمون شیر آب رو باز کرده و من صدای جریانش رو میشنوم. مثل همیشه یاد حرکت مار در لولهها در هاگوارتز میافتم. تنم تیر میکشه. ذهنم در مه غوطه میزنه و واقعیت نزدیک میاد و دور میشه.
اول کتاب تاریخ میزنم یازدهم دسامبر بیست و دو. استانبول. ورق میزنم و میبینم ابتدای دیباچه تاریخ زدم که خرداد نود و نه. چند سانت پایینتر تاریخ زدم که خرداد نود و نه. همه چیز جهان روی هم میافته. واقعیت. خیال. رویا. توان. من. از دیوارها صدای مارهای ساکت میاد. گابو لای در رو باز گذاشته و هیچ چیز در جهان شبیه خودش نیست. بیشتر از همه، من در درون آینه.
در خواب. در آینه. جهان هیچ وقت به شدت این روزها مرز بین خیال و آغوشش در هم آغشته نبود.
روی شیشه رد بارون میزنه. من دلتنگ بیروتام. که اسم رمز دنیای من برای تغییره.
No comments:
Post a Comment