خواب مامان رو دیدم. توی خوابم، ناخن انگشت شست پاش ناسور شده بود. همون ناخنی که توی بیداری هم سازگار نیست. مامان ساق زیبایی داره. زن نسبتا زیبایی هست اصلا. و فقط با این یک ناخن شست پاش در صلح نبوده هرگز و نیست. خوابم هم همین بود. ناخن، زخم برداشته بود و قدم زدن سختش شده بود. من صندل پام بود و مامان، کفش. من هیچ وقت زندگیم کفش پوش نبودم. همیشه یا صندل پوشیدم یا کتونی به جز چند باری که پاشنه بلند برای مهمانی پا کردم. کفش اما؟ گمونم هرگز. با راه رفتن شلنگ تختهوار من جور نیست. توی خواب بهش گفتم بیا کفشها عوض. این هم یکی از دعواهای قدیمی ماست که اصلا میتونیم کفش هم رو بپوشیم؟ من میگم نمیتونیم. با اینحال یکبار کفشش رو کش رفتم و شده. توی خواب هم به همون یکبار اشاره کردم. گفتم من قبلا کفش تو رو پوشیدم. بیا تو اینها رو پات کن. راه رفتن سختته. بپوش زن. مثل بیداری که هروقت حرصم میده بهش میگم نکن زن. یا میگم نکن مادر من. توی بیداری این وقتها به حرفم گوش میده آنقدر که آدم جنگیدن نیست. توی خواب هم گوش کرد. من کفشهاش رو پوشیدم. اولین بار که در زندگیم - خواب یا بیداری- کفش به پا کردم. اون صندلهای من رو پوشید. بعد موضوع خواب عوض شد.
بیدار که شدم، فکر کردم بار اول بوده با مفهوم زن بودن آشتی میکردم. که قدمم رو باهاش هماهنگ میکردم. چه تجربهی عجیبی بود. فکر کردم این اولین آشتی با مادری بوده که توی این سالها در روانم رخ داده.
آشتی با زنانگی.
No comments:
Post a Comment