Wednesday, May 4, 2022

مانترا

حقیقت این چند روز ویرانم کرده. عادت ندارم که خواب از بیداری شیرین تر باشه. هست اما. اینجای زندگی هست. صبح بیدار شدم و زل زدم به شهر که شبیه هر روز بود. یادم افتاده بود که گفته بودم بیا مثلا بازی کنیم و تنش کمتر شده بود. از خودم پرسیدم امروز چه چیزی بهترت میکنه؟ فکر کردم همین که خوابم رخ بده. فقط خواب نباشه. فقط خیال نباشه. به خودم گفتم بلند شو دختر. فرض کن که یه بازیه. انجامش بده. فکر کن که شدنیه.

خونه رو تمیز کردم. ظرف ها رو شستم. با بچه ها بازی کردم. ورزش کردم. یکبار دیگه چک لیست نوشتم و دونه به دونه پیش رفتم.  حتی آهنگ شاد گذاشتم. با خودم تکرار کردم باور میکنی؟ شوق رو دوباره حس میکنی؟

بعد زل زدم به شهر. دیدم که نمیشه. به خودم گفتم این صفحه هم ورق میخوره. چندسال دیگه ورق میخوره.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...