Saturday, May 21, 2022

خالی کردن ذهن

 یکی از اولین شکایت هایی که از من میشد - اون وقتها که خیلی خیلی کوچک بودم - بی توجهی عمیقم به خواسته ها و هنجارهای دیگران بود. دارم در مورد همون ابتدای زندگی حرف میزنم و منظورم اصلا هیچ معنای عمیق روانشناختی و غیره نیست. عدم تمایلم به گنجوندن خودم در چهارچوبی که از نظر مابقی آدمهای اطرافم پذیرفتنی بیام. برام پذیرفتنی بودن از نگاه بزرگسالان دست نیافتنی بود. گروه همسالان هم بی اهمیت بودند. تقریبا همگی. اون لحظه رو که داشتیم میرفتیم شمال و با بچه ها همگی پشت پاترول یکی از فامیل نشسته بودیم و «تصمیم» گرفتم کاری که مابقی بچه ها انجام میدن رو من هم پی بگیرم تا در گروهشون باشم و باهاشون حرف مشترک داشته باشم رو کاملا یادمه. حتی یادمه داغ آب در سد کرج کجا خورده بود. یادمه فکر کردم راهش اینه؟ انجامش میدم.

من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم گمونم. این جنگ بین ارزشهای خودم و خواست بقیه همیشه ادامه پیدا کرده. از همون موقع تا الان. این روزها چیزهایی دارم که به چشمم مقدسند. تقریبا تمام این سالها هم چنین تجملی رو در زندگیم داشتم. چیزی، کسی، حالتی، موقعیتی که به تمامی رد انگشت خواست خودم روش بوده و انقدر عزیز بوده برام که داشتنش، حضورش، بودنش برام مقدس باشه. از سی و چهارمین بهار عمرم دو ماه گذشته و حالا دیگه میدونم همه ی آدمها الزاما ستون مرکزی شخصی در زندگی ندارند. همه اینطور خوشبخت نیستند. مهم نیست درک اونها از زندگی چیه راستش. هرگز «دیگری» اهمیت چندانی نداشته. برام اما جالبه که خودم در اون دقایقی که با خودم تنهام چطور هنوز بذری در دستانم پیدا میکنم که بی همتاست. شخصیه. نزدیک به منه. 

گمون میکنم از این مبارزه خیلی خسته ام. خسته بودنی که خودش رو به چشم خستگی یا کاهلی نشون نمیده. شبیه بازی نکردن در زمینیه که دیگه نمیخوای توش حرکت کنی. من چی میخوام؟ راستش جایی از زندگیم رسیدم که به تمامی دست از این مبارزه و کج و قوس برای زیستن با بقیه برداشتم. بقیه دیگه نیستند. اون احساس که متعلق به جمعی از شامپانزه ها هستم که قراره به نوبت شپش تن هم رو بجوریم از درونم رفته. به جاش نیاز به ادامه دادن راه خودم برگشته. با همون بی تفاوتی خنک. نه خشک، نه سرد. خنک.

یه چیزی رو این سالها از دست دادم که به شدت داره برام آزارنده میشه. من یه سوپرپاور داشتم - این رو با اطمینان میگم - که پارسال سر اومدنم به استانبول سر برآورد و تغییر شهر رو با این سرعت ممکن کرد. اما به جز اون در مابقی زمان ها به شدت کند شده. تمایل و امکان انجام دادن چیزی با بخش زیادی از توجه و توانم. تقلب نکردن. من سالهای پیش هربار میخواستم وزن کم کنم به سرعت و سهولت تا ده کیلو وزن از دست میدادم. حالا اما این اتفاق نمی افته. علتش فقط سن و تغییر هورمونی نیست. علتش بیشتر از هر چیز اون ریزه خواری های یواشکی یا خشم خوری هامه که قبلا نبود. من گیاهخوارم. الان سیزده ساله که گیاهخوارم و یکبار فقط دانسته از این میثاق عدول کردم: سال اول یا دوم، میل شدید خوردن گوشت خالص انقدر زیاد شد که یک ساندویچ کباب ترکی از سر یوسف آباد خریدم و دو دقیقه ای بلعیدمش. بعدتر دیگه هیچ وقت دانسته گوشت نخوردم (گاهی شده لقمه ای غذای ناشناس بخورم و بفهمم گوشت داره و سریع دست از جویدن بکشم و برش گردونم) اما این تک مسیر بودنم در مابقی زندگی این چند سال به شدت از بین رفته. کوری دانسته و انتخابی نسبت به مابقی جهان. چیزی هست که ازش احساس خجالت میکنم. بهتره بگم تقریبا تنها چیزیه که این روزها ازش خجلم. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که هیچ تبصره ای برای هیچ چیزی نداشتم.

 تبصره آدم رو ضعیف میکنه. این رو نمیدونستم من. تبصره آدم رو به شدت ضعیف میکنه. قانونی که استثنا داشته باشه قانون نیست. تلاش ضعیفی برای دسته بندی چند استثناست. این چند ماه دوباره دارم با همین مفاهمیم روبرو میشم. عادت دادن خودم به مسیر نو. اما هنوز به نظرم ردپای خودم روش نیست. هنوز به نظرم ضعیفم. منظم نیستم.

میدونی، میترسم بمیرم و هرگز نتونم کاری که باید رو انجام بدم. این تنها نگرانی این روزهامه. واقعیت اینه که مرگ هر روز به ما نزدیک تره. به من نزدیک تره. میترسم بمیرم و همیشه در جهان تبصره ها بمونم. یا بدتر از اون، پشت یه پاترول مابین گروه هم سن و سالها مشغول تلاش برای جلب رضایت آدمهای دیگه. اونها عزیزند بله. اما حقیقتش همیشه دیگری هستند.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...