Thursday, February 11, 2021

کبوتر

دلم براش تنگ شده جوری که انگار سد روی تمام دلتنگی‌های توی دلم نشتی کرده و همین الان است که سرریز کند، بشکند یا چه می‌دانم بلایی سرش بیاید و من زیر خروار خروار دلتنگی مدفون شوم. تقریبا سی ساعت پیش خداحافظی کردیم. قبلش چای نوشیدیم. نهار خوردیم. از بالکن برگشتیم درون خانه. سیگار کشیدیم. چای نوشیدیم. چای نوشیدیم. سیگار کشیدیم. رفتیم به بالکن. نگاهم کرد چطور چای میریزم. منتظر ماند تا سالاد درست کنم، زیر غذا را خاموش کنم و اعلام کنم آماده‌ی خوردن است. به دستهاش الکل زد. از در آمد تو و با صورت ِ سراسر خنده اش بغلم کرد که سلام. پیام داد سر چهار راه رسیده‌ام خانه کجاست. دو روز و نیم دیر کرد و منتظرم گذاشت و ابتدای همه چیز، قرار شد ببینیم هم را.
احساس فشردگی میکنم از دوست داشتن آدم‌ها. از تلاش برای ایجاد تعادل بین آن طوفان عظیم میان دلم و اجبار برای حفظ ظاهر که ظرف دوست داشتنم همینقدر است. نیست اما. زیر پوستم جا نمیشوم‌. زیر پوستم جا نمی‌شود. نمیشود آزادانه آدم‌ها را بغل بگیری و سعی کنی در خودت حل کنی یا آنقدر چسبیده به پوستشان بمانی که این غلیان لعنتی آرام بگیرد. قدر همین یکی دو نفر دوستی که آزادم برای بیان مهر خودم بهشان را بیشتر می‌دانم. برای آدمها سخت است؟ برای آدمها نخواستنی است؟ احساس چیزی یکطرفه است؟ هر چیز که هست انگار یک سانسورچی بزرگ درونم قد بلند کرده که اجازه‌ی زیستن و تاب گفتن ِ حجم مهر را نمی‌آورد. اصلا شاید تمام داستان همین باشد که فرهنگ جامعه - که من ِ ماهی ِ درون ِ آب قادر به دیدنش نیستم - اینطور تربیتم کرده که پوششی، محافظی، زره‌ای روی قلبم بکشم تا برچسب قابل پذیرش بودن دریافت کنم. همین تلاش برای اهلی شدن، آنقدر این سالها دست و پای من را بسته که انگار آدم بیست سال پیش یا ده سال پیش دیگری بوده. دور، دور.
گفت ببخشید دیر کردم. من را گاهی ده دقیقه دیر کردن هم دیوانه می‌کند و نمی‌داند. گفتن نداشت هم. به جاش براش گفتم که به من فرصت دادی اما دو روز و نیم شوق دیدنت را در دلم بپرورانم. دو روز و نیم هر دقیقه انتظار بکشم تا شب شود و خبر بدهی نرسیده‌ای به آمدن. از اینکه جدی گفتم، تعجب کرد. بعدتر شمردیم و دیدیم چقدر رفقای ندیدنیم. یکبار امسال. یکبار هشتاد و نه. یکبار این میانه. رفقای نگفتن نیستیم اما. زیاد حرف زده‌ایم. آمده بود از مگو ترین اتفاق این روزهاش حرف بزند. به جاش از بزرگ ترین هراس زندگی‌ام حرف زدم. آخ که انگار قلبم روبروم نشسته بود. از همان اشتباهات، از همان نگرانی ها و از همین روزها حرف میزد.
درگیر تغییرم. اگر این نباشم؟ اگر این نمانم؟ اگر برگردم عقب؟ اگر دور بزنم؟ هر کدام از اگرها به دنیای عجیبی از احتمال میرسد. هر احتمال به نوع شگفتی از بودن. دلم می‌خواهد کمی از این کلوخ شدگی‌های اطرافم را بریزانم. کمی سر پا شوم. کمی سرعت بگیرم. آن من ِ دیگر زیر پوستم گمانم عجیب خوشحال ‌شود. من زیر این خاک‌ها خیلی دوستت دارم مخفی کرده ام و آن دیگری، من ِ جسورتر ِ خواهان‌تر است. کاشف جهان با قلب. حتی با تن.
شب‌ها دراز می‌کشم‌ و تا دیروقت به آسمان زل می‌زنم. به این بخش آسمان که نصیب من است هنوز. سعی می‌کنم هیاهوی روز آرام شود و به جاش آدم‌های عزیزم را می‌شمرم. گاهی مدت‌ها روی یک نفر می‌مانم. گاهی دور می‌شوم و دور و نزدیک تاب می‌خورم. اینجا که من هستم، آلودگی نوری آسمان عجیب زیاد است. ستاره‌های من حالا توی دلم روشنند.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...