گفت چقدر شب این بخش شهر حال بهتری داره. لبخند زدم که آره. گفت چرا وقتی آنقدر بالکن خوبی دارید نشستن رو منتقل کردین به انتهای خونه؟ جواب دادم چون اینجا برای هر کدوممون یه چیزه و برای من محل آرامش خونه است. آدمها میان اینجا. میشینیم به حرف زدن. به مأوا گزیدن. نمیشه همهی شلوغیها رو تا اینجا آورد. نگاه کردم و دیدم ته سیگار دوست قبلی و لیوان چای رفیق روی میز هنوز بعد چند روز جا خوش کردن. گفت آره تو خونه قبلیت هم چنین جایی رو داشتی. که میشد اومد و آروم شد. انگشتهام رو سُروندم تا دستش و گرفتمش و پرسیدم بهتری؟ گفت هنوز تنش وجودم مونده اما آروم ترم.
دستش رو آروم فشار دادم و گفتم خب همین هم کم نیست. از هیچ بهتره. گفت آره.
زل زدیم به شهر. به ساختمانها. تمام کاری که میشد کرد در سکوت نشستن بود.
No comments:
Post a Comment