Sunday, May 20, 2018

اطلس

هفت ثانیه است. بیش از چهل بار گوش دادم. چند کلمه ی کوتاه میگه که خیالم رو جمع کنه دلخوریش از دست من نیست. اونقدر توی صداش خاکستر و درد هست که انگار یکی با مشت هر بار که گوش میدم توی شکمم می کوبه. چپ. راست. چپ. راست. هر بار محکم تر.
روی اون بار اولی که میگه «تو» مکث میکنه. فقط یک کم بیشتر از بقیه ی کلمات. حس می کنم چطور این من ِ این روزها سیاه ترین آدم جهانم و چطور شریرانه آدمهای اطرافم رو به جهنم هدایت می کنم. جهنم خشم. جهنم بد خلقی. جهنم نفس تنگی. انگار خفاش زیر پوستم در حال بال کشیدن باشه. دست هاش باز میشه و میگم که لعنت. نفس می کشه و میگم لعنت. لعنت. لعنت. هزار بار به من لعنت که اینطور خداوندگار سیاهی شدم.
پی ام اس ها وحشتناک شدند. اون موج اندوه و تباهی وقتی در بر میگیره من رو هر بار عمیق تر فرو میرم و هر بار فراموش می کنم همه چیز برای چند روز ناقابل ماهه. اون پوچی دیگه هیولایی نیست که از پا در بالا بیاد. تاریکیه که از میانه ی قلبم شروع میشه و تمام بدنم رو میگیره. اینبار، یک روز قبل از هجوم هورمون ها توئیت یکی از بچه ها رو خوندم که داشت میگفت آدم اگر خیلی بیچاره باشه هم، همیشه راهی داره. در بی وسیله بودن ترین جای جهان دندون هامون برای جویدن رگ باهامونه. حرف هاش تا هورمون ها آروم بگیرن توی گوشم می کوبید: زل میزدم به مچ دست هام و به رگ های ندیدنی ام و دندان هام به خارش می افتاد.
امشب که داشتم بر می گشتم خونه، توی اون تاریکی نزدیک نیمه شب میتونستم تصویر به صلیب کشیده ام رو ببینم. بین کلماتش که می گفت از تو دلخور نیستم که و اونقدر تلخی توی صداش بود که میشد بمیرم. اصلا باید میمردم از شرم.  توی تاریکی کوچه مطمئن بودم اگر اونطور میخ کوب بشم، از دست هام خون نمیریزه. سیاهی میریزه. تاریکی میریزه. اونقدر که زیر پوستم این رنگ های تیره زنده اند. اونقدر که سیاه شدم.
شرم. شرم. شرم. روی شونه هام شرم سنگینی می کنه. شرم از اینی که هستم. شرم از دردی که آدم ها از کنار من بودن تحمل می کنند.

1 comment:

  1. درد تنها حسیه که هرگز، هیچوقت، حتی برای لحظه‌ای توی این سالها از رفاقت کردن کنار تو نداشتم رفیق جان

    ReplyDelete

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...