Wednesday, May 16, 2018

در بین زبان‌های کهن، باید کلمه‌ای هم برای دلتنگی باشد: دلتنگی برای مکانی که نرفتی، آغوشی که نچشیدی، جانی که ورم می کند.
مثلا دلتنگی برای هم صحبتی با برادر جان در آن جاده ی سبز کنار خانه اش که به شهر می رسید، مثلا دلتنگی برای دسته کلیدی  که میشد یک عروسک کوچک فیل بهش آویزان شده باشد و در خانه ی مامان را باز کند. همان خانه که تا راین فاصله ی زیادی ندارد و فقط همین فاصله تا رودخانه واقعیت دارد. نه عروسک، نه کلید، نه من ِ آن جغرافیا.  مثلا آن صبح لذت بخش که با صدای پرنده ها شروع شد و پرده ها نرم بودند و آخ. یا دلتنگی برای آن تن گرم کوچک شیرخواره، که صبح کنار دستم خوابیده باشد. حتی شده یک روز کنار دستم خوابیده باشد.

No comments:

Post a Comment

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...