Wednesday, May 30, 2018

پیمان ِ جان

مهدیه، مهدیه جان
صبح وقت بافتن موها و سنجاق زدنشان به تو فکر کردم. چشم هام برق میزدند و به تو فکر کردم. که بنویسم دختر جانم، آن سیاهی کمرنگ شده. یک وقت هایی گذشته حتی. چند روزی می شود که یکسره لبخندم. یا بیشتر لبخندم. یا همین که هست کافی است.
بین بافه ی اول و دوم با خودم خندیدم که حتی می شود خاطره ای پیدا کرد ازش که من باشم و موهای بافته ام و او و دست هاش. خنده ام بیشتر شد که می شود هم نه. می شود منتظر تابستان بود. برای اولین فصلی که بعد از چهل فصل، می دانم که نیست. از ته دل می دانم که نیست. حتی همین هم روشن ام کرد. خوشم کرد.
وقتش بود. کاش وقتش باشد.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...