Sunday, May 13, 2018

اطناب - 1

بهار سال هشتاد و چهار نوشتن شبیه یک اعتیاد شده بود. بهار اون سال شبیه بهار امسال بود. اون موقع از مدرسه که می اومدم، اگر حواسم به زمان بندی درست نبود ممکن بود گیر بارون بیفتم. باد می زد و یادمه وقت عبور از عرض زرافشان، فکر می کردم حالا با چه زاویه ای رد بشم که به کجای اون سمت خیابون برسم. باد منحرفم می کرد. باد مسیرم رو عوض می کرد. من هیچ وقت یاد نگرفتم شاید جوری راه برم که چیزی مسیرم رو منحرف نکنه. باد حتی. باد قدرتمند اون بهار دوست داشتنی سال هشتاد و چهار.من چقدر امید داشتم.
بهار سال پیش، بهار سختی بود. از فروردین و اون هوس لعنتی بگیر که هنوز یادمه چطور جانم رو پر کرد، تا اون امید و بعد سقوط ناامیدی بعدش. من فقط یادمه اردیبهشت پارسال چقدر ناامید گذشت. چقدر به هر چیزی که می تونستم چنگ بزنم تا خودم و زندگی رو فراموش نکنم چنگ زدم. چنگ بیهوده. اون خالی لعنتی توی دلم باقی موند. اون خلا عظیم که روی بودنم رو گرفت. نوشتم؟ صد بار نوشتم. صد هزار بار دیگه هم شاید بنویسم. اونقدر بنویسم که بشه هر کدومش رو روی یک درنای کاغذی نوشت و پرواز داد. شاید که پرواز کنه.
چند هفته ی پیش به یکی از صحبت هام به محمد برخوردم. حتی یادم نیست چت بود یا ایمیل. یادمه یک شب اونقدر ناامید و اونقدر در قعر نابودی رفته بودم و جوری مرگ زیر پوستم خزیده بود و باردارم کرده بود که براش نوشتم. مثل همیشه که نوشتن شرف داره به گفتن. به حرف زدن. براش نوشتم و میدونستم وقتی اینطور کوتاه می نویسم، چقدر اذیت میشه. براش نوشتم و گذاشتم پتکی که توی سرم هر لحظه کوبیده میشه، به لحظات اون بره. در جوابم گفته بود چقدر تو لازم داری الان بغل شی. که کاش بودم برای همین یک کار. من زار زده بودم. فاصله بینمون مثل همیشه ی این سال ها زیاد بود و بدتر از اون، پام هنوز شکسته بود و گچ گرفته شده بود. جانم داشت تبخیر میشد. جانم داشت تموم میشد. زنده موندم. نازک شدم اما.
دیروز رفته بودیم نهار. به عادت همیشه ام نگاهم بیش از اینکه به زمین باشه به آسمون بود. به نوک درخت هایی که روبروی رفیق جان بودن نگاه کردم و یادم اومد شب تولد امسالم روی همون صندلی نشسته بودم و به همون درخت ها زل زده بودم و باد وزیده بود و آرزو کرده بودم نفرین تموم شده باشه. یادم افتاد بعد ازاون شب باز زیاد گریه کردم. زیاد آزار دیدم. زیاد فریاد کشیدم بدون اینکه بدونم چرا انقدر خشمگینم. تمام جانم چاه خشم شده بود. تمام پاییز.
یک جایی وسط این یکسال سقوط کردن جا موندم. این رو امروز بیشتر از قبل درک کردم. یکی از اون لباس هایی رو پوشیده بودم که شبیه هزاران زن خیابون میشم. کیفم سنگین بود و از سنایی پیچیدم به پارک ایرانشهر. از اونجا به بهار. از بهار به متروی هفت تیر. تمام مسیر رو با سنگینی و سکوت و سر به پایین قدم زدم. توی سرم دائم داشتم می نوشتم. عادتی که از بهار هشتاد و چهار مونده. بیشترین حرف هام رو وقت راه رفتن، انگار که وبلاگ نویسی باشه با ادبیات اینجور نوشتن میگم و میگم و صدای دکمه های کیبورد رو هم میشنوم. کلمه ها ناکام زائیده میشن و وقتی به کیبورد می رسم دیگه کلمه ای نیست. برنده شدم این روزها. اون نازکی اونقدر کش اومده که کلمه هام و کارهام شمشیر شدن. آدم ها رو زخم می کنم. بدجنس نیستم. واقعا بدجنس نیستم اما اون خود قدیمی همیشگی مهربونم دیگه نیست. داشتم به اون لحظه هایی فکر می کردم که توشون جا موندم.  اون پیچ هایی که اونقدر بی مهابا ازشون رد شدم و بعد برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دیگه نیستم. دیگه نیستم. اون آدم قبل من رو ترک کرده. تمام سال پیش در حال رفتن از من بود. عید امسال  بخش های آخرش از من رفت. حالا تموم شده و چیزی نیست که جاش رو پر کنه.
تنم شبیه چشمه ی خون شده. این روزها میبینم چطور از تنم لاینقطع خون میره و فکر می کنم حیات همینطوری به سادگی از لای انگشت هام سر می خوره. چیزی می جوشه. چیزی میره. چیزی برنمیگرده.
دارم می پذیرم پایان رو. پایان تمام این سال ها رو. تمام این امید طولانی رو. دارم می پذیرم رفته ها و برنگشته ها رو. دارم می پذیرم و حالا دیگه به جانم خزان نزده. زمستون اینجاست و من، از تمام ذرات وجودم شرمنده ام.

No comments:

Post a Comment

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...