Friday, January 26, 2024

لاله‌های واژگون

گفت یه دختر ده ساله هم هست که کفش میخواد. فقط یه کم افسردگی داره و گفته برام سیاه بخرید. خوشمزگیم گل کرد و دانای کل احمق‌ام بالا زد و پرسیدم کلاس چندمه؟ گفت باید چهارم بود. باباش چند ماه پیش خواهر بزرگش رو کشت و حالا زندانه و پول ندارن بچه‌ها رو مدرسه بفرستند.

خبر رو کامل یادم بود. با جزئیات تمام خونده بودم. اسم شهر رو اما یادم نبود. توی نقشه که پیداش کردم، آخرین شهر قبل از مرز بود. دور دور. محروم محروم. 
تو سرم یه ارکستر به چه بزرگی ساز کوبه‌ای می‌زنه. اندوه یه بچه‌ی ده ساله چقدر می‌تونه عظیم باشه؟

No comments:

Post a Comment

از خیال

نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفته‌اش بخوابه. عمیق‌ترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...