Monday, January 15, 2024

جزیره میداند

 خوابت را دیدم و توی خوابم داشتی میرفتی. یک راهرو، یک فرودگاه و یک عالمه جاده ی زمستانی پیچاپیچ. تمام روز زهرمار بودم. ته ذهنم یادم بود و انگار که یادم نبود. نه دلم حرف زدن میخواست نه چیزی. زهر به جانم ریخته بود. زهر مانده بود.

رسیده بودیم به سوریه. وسط این همه جغرافیا، سوریه. یک اتوبوس از جلوی چشممان رد شده بود که مقصدش خیابان تهران بود که نام خیابانی بود در شهر نمیدانم کجای آن کشور. نفهمیده بودیم چطور اشتباه پیچیده ایم و رسیدیم اینجا. فقط یک دفعه تابلوها با حروف عربی نوشته شده بودند و من از واکنشت ترسیده بودم. نگران مهر ویزا بودم توی پاسپورت تو و نگران تلخ شدنت. اصلا کشور چطور عوض شده بود؟ کدام جاده؟ کدام مسیر؟ کدام جا؟ سوار شدیم و برگشتیم. دوباره زمستان بود و تو داشتی میرفتی. 

کل روز تلخ بودم. آدم به چیزهایی عادت نمیکند. نه به بیداری دیدنش. نه به خواب دیدنش. به هیچ به هیچ به هیچ.

No comments:

Post a Comment

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟