بهم پیغام داد که لعنتی، دلم برات تنگ شد. براش نوشتم که من هر وقت به مشکلی میخورم دلم برات تنگ میشه. که تو یک جور نوری برام به وقت تاریکی زیاد. هر وقت اوضاع به قدر کفایت به هم میریزه تو همون جزیره ای که میشه بهش پناه برد. که اون سال هایی که جزیره بودی و هیچ اثری ازت نبود، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود. همین که میدونم هستی و همین اطرافی، حالم رو خوب میکنه. حتی اگر هر یکی دو سال یکبار ببینیم همدیگه رو. شبیه الان. نوشت که برگشتم از سفر حتما میبینمت. حتما.
شبیه وعده ای از بهشت.
Sunday, November 18, 2018
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment