Monday, November 5, 2018

حالا میتونم بگم قصه به آخر رسیده.

با خودت فکر می‌کنی اون ور مرز چه خبره؟ اگر فلان روز اتفاق جور دیگه ای افتاده بود، اگر جهان به مدار دیگری چرخیده بود و اگر و اگر. تا کسی رو میبینی که اون سمت مرز زندگی کرده. تمام خوشی و تلخی‌هایی که هوسشون رو داشتی و نچشیدی رو سپری کرده و حالا؟ حالا حرف نمیزنید. نمی‌رقصید. ارتباط نمی‌گیرید ولی میببنی دردش اونقدر زیاده که از پوستش لب‌پر می‌زنه و جانت رو پر می‌کنه و خب، فرقی نمی‌کنه کجای جهان باشی. مرز یه شوخیه و زندگی می‌تونه خیلی تلخ بگذره. ازش گریزی نیست و نداری.
توی جهان موازی اما، احتمالا شب اینطور می‌گذشت که من صداش کنم و بگم شاید نفهمم اما تلاش میکنم که درک کنم چه زخمی شده. شاید مثلا حتی بغل می‌کردیم هم رو. یا چند لحظه به نشانه‌ی فهم همدیگه مکث می‌کردیم. شاید یک آهنگ قردار می‌رقصیدیم. یا هر کاری که توی این جهان انجام ندادیم.
گمونم توی جهان موازی بهتر آدمها رو میفهمم. این نقص من در جهان کنونی‌مونه. توی این دنیا حرف توی گلوم موند. انگار تیغی بخواد پاره کنه من رو. خراش بده حنجره‌ام رو.

No comments:

Post a Comment

.

اما اگر قرار بر خلق مدام باشه؟