Wednesday, November 7, 2018

قاب

یه لحظه‌هایی هست که داره می‌خنده و من نفس نمی‌کشم انقدر که تمام یاخته‌های تنم در حال ضبط اون لحظه‌اند.
جوری می‌خنده که انگار مهم‌ترین کار جهانه. با تمام دل. با تمام صورت. با کناره‌ی چشم. با گشوده شدن لب‌ها.

No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...