هوا تاریک بود که بیدار شدم. فکر کردم الان باید رسیده باشند فرودگاه تهران. برعکس من که همیشه دیر میکنم، همیشه زودتر میرسند. همیشه مرتبند. همیشه نظم شاخص دارند. برعکس من. برعکس من. برعکس من.
غر زده بود به من که این فرودگاه مناسب نیست و آن یکی بهتر بوده. که میخواستم استقبال بروم. که هماهنگ نکردی و از همان حرفهای همیشگی هر دونفرمان که تا یک قدمی انفجار بالا میرویم. عین تصویر را هفت سال پیش پیاده کرده بودیم. رسیده بودیم فرودگاه. دیر. پروازش رسیده بود و یک لیوان قهوه گرفته بود و سرگردان میچرخید تا همدیگر را پیدا کردیم. حالا نمیشد براش توضیح بدهم که تابستان نیست. نمیشود لباس گل گلی بپوشم. کهاز پلهها نیستم که بالا بدوم. که من اصلا نیستم. اصلا نیستم.
به ساعت ایران چند دقیقهی دیگر پروازشان مینشیند. میرود فرودگاه دنبالشان. آن یک نفر منتظر است و این دو نفر پیاده میشوند و من؟ من از اینجا از خیال سفری مینویسم که جا ماندم.
قرار بود آدم شوم. این روزها شبیه قارچم بیشتر.
Thursday, November 1, 2018
پناه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment