خلاصه. قرار بود بریم کوه. صبح اون دوتای دیگه بهانه آوردن که نمیان. برادرم زود خسته میشد. خواهرم اصلا از این چیزها خوشش نمیاومد و شب هم تولد یکی از پسرهای فامیل دعوت بودیم و شوق داشت بره خودی نشون بده. من عینکم رو پیدا نکردم. ما سه نفر شدیم. دوست بابا و دخترش هم باهامون اومدن. پنج نفر. من توی کیف کمریم یه چاقو گذاشته بودم. بدون حفاظ. چون خوشم میاومد لب چشمه گیاهها رو برش بزنم و بوی تازگی بدن. یه کوله هم پشتم بود. بالا که رسیدیم یک جا یه عالمه کود حیوانی گوسفندی ریخته بود. یه آقایی بود که گونی پر میکرد میبرد پایین. پرسیدم میشه بردارم منم؟ گفت آره. یک کیسه پر کردم و گذاشتم توی کوله. فکر کن، من زندگیم رو در حقیقت مدیون اون کیسه کودم.
برگشتن، یکی بهمون تو راه گفت این راه طولانیه. از آبشار برید پایین و کمی دست به سنگ داره. زودتر میرسید اما. بابا رفت. مامان رو صدا کرد که هدایتش کنه. به من هم گفت بیا. همون اول پشیمون شد. گفت نه بشین همون بالا فعلا. من نشستم لب آبشار. خوشحال حتما که جریان نرم آب بوده و گیاه تازه. دوست بابا از ما عقبتر بود. من که سقوط کردم، تازه آخرین پیچ منتهی به آبشار رو رد کرده بود. لحظهی بعدی، سعی کردم بلند شم و با خودم فکر کردم پس خواب موندم؟ نرفتیم کوه؟ اون آواز خواندن و کوه و همه چیز رو خواب دیدم؟ واضح یادمه کم کم صدای آب رو شنیدم. خودم رو دیدم که سعی میکنم روی دستم تنم رو بلند کنم و صدای فریاد بابا که زنده است. زنده است. و بیمارستان به هوش اومدم.
من هنوز کتف راستم تق و تق میکنه. هنوز از ارتفاع میترسم اما هم بلاخره سنگنوردی رو رفتم سراغش هم در هر فرصتی کوه رفتم. اون روز اما پایان کوهنوردی رسمی بابا بود. بعد به ندرت برگشت به کوه. دوستش بلای بدتری سرش اومد. شوک اون روز ماشه سرطانش رو فعال کرد. چند سال درگیر شد و تا پای مرگ رفت و البته برگشت. گاهی فکر میکنم اگر عینکم جا نمیموند میشد توی صورتم بشکنه و کور بشم. اگر چاقو وارد شکمم میشد چه اتفاقی میافتاد و از همه عجیبتر، توی اون ضربات محکمی که کمرم چند بار به سنگها کوبیده شده، اگر اون کیسه کود نبود چه اتفاقی برام میافتاد.
آدم هیچ وقت نمیفهمه کی سقوط میکنه. عجیبه. نه؟ هر کس یک چیزه. و همیشه دلتنگ همونه. کویر. دریا. ساحل. جنگل. جاده. بخشی از من اما کوهه. مهم نیست چقدر سقوط. مهم نیست چقدر خستگی. بخشی از من کوهه.
No comments:
Post a Comment