Sunday, April 2, 2023

سیزدهم فروردین سال پیروزی

 یه روزهایی هست که دریا جیوه ای رنگه. این روزها شهر زیباتر به چشمم میاد.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که فکر میکردم دیگه از پس هیچ چیزی بر نمیام. یه تلخی و حبس شدگی شدید داشت. کجای قصه ام؟ دارم دنبال اون روزنه ی نور که تازه هویدا شده حرکت میکنم. این دفعه امیدوارتر.

یک متن خیلی طولانی نوشتم توی ذهنم. اومدم لپ تاپ رو باز کردم که پیاده اش کنم. همه اش پرید. 

اما خب، به قول رضا خط انداختن روی کاغذ، گاهی قدم اول برای ادامه است. 

جمعه رفته بودم قبرستون. پارسال، یک روز که خیلی احساس خفگی میکردم از شهر، روی نقشه دنبال پارک گشتم. نزدیکترین پارک حسابی به من بیست و چند دقیقه پیاده روی داشت. رفتم و دیدم پارک نبوده. قبرستون بوده. از دم درش برگشتم تا این جمعه که رفتم و واردش شدم. سنگها رو خوندم. توی خیابون بندیش قدم زدم. یک جا درک کردم اطرافم پر بدنهای مرده است و سنگین شدم و سریعا ترکش کردم. از جمعه اما یاد افراد مرده ای افتادم که میشناسم. همیشه نفر اول لیستم مادرجون بوده و هست. با اینکه بعد از فوتش یه مادربزرگ دیگه، یه خاله، یه سری دوست خودم و یک عالمه از دوستهای مامان و بابا فوت کردن. فوت مادرجون چرا مهم موند؟ شاید چون یک دفعه کشف کردم مرگ ترسناک نیست. امسال کشف کردم زندگی هم ترسناک نیست. شاید همین شده که کابوسها به حداقل رسیده اند. درک اینکه هر اتفاقی می افته، بخشی از بازیه. 

دریا جیوه ای رنگه امروز. مرز بین آسمون و دریا مشخص نیست. ساختمونها که تموم میشن، یه سری کشتی پراکنده توی یه رنگ جیوه ای میشه دید بدون اینکه مرزی که دریا تموم میشه - کوههای یالووا- به چشم بیاد. هوا مه نیست. جزیره ها رو میتونم به وضوع ببینم. از بین تمام نقاط جغرافیا، من اینجای جهانم که با هر معیاری میسنجمش جای زیباییه. مواجه شدن با زیبایی، دونستن اینکه بدون اینکه کار خاصی بکنم جای خوبی - جای بسیار خوبی- از جهانم که میتونم دریا رو ببینم، جزیره ها رو ببینم و از جیوه ای بودن هوا اینطور لذت ببرم، بهم یه حس عمیق فروتنی میده. لذت، عشق و امنیت هر بار به این حد میرسه، فکر میکنم خب من این حال رو دارم تجربه میکنم پس به وقت سختی باید صبورتر باشم. پذیراتر باشم. آرومتر باشم. همین میشه که زندگی که سخت میگیره، کمتر خودم رو به در و دیوار میکوبم. 

خونه ی آخرم تهران، یه پنجره شرقی داشت که اگر وقت طلوع بیدار بودی میشد یه کوه دوردست رو ببینی چطور وقت طلوع زیبا میشه. من گاهی صبحها بیدار میشدم. طلوع رو نظاره میکردم و دوباره میخوابیدم. همخونه هام میدونستن چنین تصویر زیبایی هست. هیچ وقت اما نخواستن ببیننش. چند ماهی که اکباتان بودم غربی ترین غروب تهران رو داشتم. خونه ی بهار ضرباهنگ بارون روی درخت انجیر و گاهی ماه رو توی آسمون. سی و چهار سالم شده و تازه دارم میفهم همه ی آدمهای جهان برای این خرده ریزه هایی که در دسترس همه است ارزش قائل نیستند. که من بزرگترین موهبتی که دارم همین جزئیات دیدنمه.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که وسط تهران، وقتی نزدیک تقاطع تخت طاووس و ولیعصر زندگی میکردم، نشسته توی خونه صدای سوت کشتی و مرغ دریای میشنیدم و فکر میکردم اوه استانبول. بعد رسیدم اینجا. بین مرغهای دریایی و کشتی ها و دریا و آسمون سخاوتمند و مردمی که به شدت مهربونند با من. حالا میدونم قدم بعدی چیه. هنوز جرئت بلند گفتنش رو ندارم اما میدونم قدم بعدی چیه. 

چقدر دلم میخواست یه خونه داشته باشم که بتونم کارم رو بکنم. گلدونهام رو داشته باشم. کتابهام رو داشته باشم و این چند سال اخیر، گربه ها هم جزئی از بهشت مورد انتظارم شده اند. حالا چی دارم؟ یه خونه که توش کار میکنم. گلدونهام با سرعت خوبی رشد میکنند. گربه ها آرومند و کتابخونه ی کوچکی دارم و زمانم رو بین همینها میگذرونم. با انتظار آرومی برای فردا.

میدونی چی فرق کرده؟ این انتظار سالها بود جاش خالی بود.

حالم خوبه.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...