Monday, February 6, 2023

پنج دقیقه.

 دلم میخواد بتونم دوباره صحبت کنم. دوباره بنویسم. لحظاتی بود که اتفاقی رخ میداد و صفحه ی آبی وبلاگ رو - اون وقتها که پرشین بلاگ بودم - باز میکردم و تبدیلش به تجربه ی شخصی میکردم. بلاگر نارنجیه. من با نارنجی سنخیت کمتری حس میکردم و میکنم چندین سال شده که اومدم این ور اما حس سکوتم دائما پررنگتر شده. این روزها که بدتر. مزید بر علت. همه چیز روی هم.

شب گفتم بذار تمام تلاشم رو بکنم که این یکبار راحت بخوابم. یک عالمه دمنوش آرامبخش دم کردم و دو سه ساعت کتاب دستم گرفتم و کمتر از همیشه گوشی دستم بود و آخر هم ملاتونین خوردم. نتیجه؟ حوالی ساعت دو خوابم برد و پنج بیدار شدم. برگشتم به بدترین نظم خوابی زندگیم. کاریش نمیتونم بکنم. این شهر ساعت زمستونی نداره و تقریبا به حالت تهران برگشتم. ساعت چهار عصر تازه هشت صبح نیویورک میشه. من گاهی پنج میتونم کار رو شروع کنم. حوالی دوازده شب کلیک های آخر رو میکنم. یعنی شش تا هشت ساعت به صورت فشرده تحت ترشح آدرنالین و دوپامین و هزار کوفت هورمونی دیگه هستم. تا بدن آروم بگیره، باز یک دو سه گاهی چهار صبحه. یا باید شهر رو عوض کنم یا کار رو یا بپذیرم شش ماه سال زندگیم همینه. حداقل خوبی که اینجا داره اینه که روز تعطیلم با روز تعطیل شهر یکیه. معاشرتم تقریبا هنوز صفره اما همین که روز تعطیل از خونه های اطراف و شهر صدای استراحت میاد و کسی هشت صبح نمیره که به سر کارش برسه، منجر میشه آخر هفته های با کیفیت تری داشته باشم.

یک ساعت غلتیدم. دیدم خوابم نمیبره. گفتم پاشو یه کم کار کن. قهوه گذاشتم. خوراکی صبحم رو خوردم و نشستم سر کار. قلپ اول. قلپ دوم. قلپ سوم و دهن دره ها شروع شده و تموم نمیشه. کار به جای درستی رسیده و میتونم بلند بشم اما تاثیر معکوس قهوه و قرص شبیه جوک شده برام. 

بدن. بدن. به شدت درگیر بدنم. اون بد فرمی دو سال پیش از بین رفته. کاملا یک شکل دیگه شده. اما هنوز به شکلی که میخواستم نرسیده. چرا؟ واقعیتش اینه که چون زندگی ام به شدت ساکنه. از اون دختر پر جنب و جوشی که این سر شهر رو به اون سرش میدوخت، زنی با قدمهای استوار مونده که هی باید به خودش یادآوری کنه هی فلانی یادت نره امروز از خونه بیرون بزنی و حداقل نیم ساعت راه بری. نقطه ی شروع سختمه. مثل نوشتن این متن که نقطه ی شروعش سخت بود. اون پنج دقیقه ی اول قدم زدن سختمه. بعد اما میتونم تا چهارده هزار قدم رو بدون خستگی - و تا بیست هزار قدم رو با خستگی فراوون - برم. شروع اما سختمه. 

ساعت هشت و بیست و شش دقیقه است. شهر بلاخره روشن شد. صبح ها هنوز اینجا دیر شروع میشن. دو سه روزه بارون گرفته. دیروز کمی برف بارید. عصر اما هوا شلاقی شده بود. پارسال بار اولی بود که طوفان های این شهر رو میدیدم. برام واضح بود چرا مردمی که این هوا رو تجربه کردند، توی اسطوره هاشون نبرد آرتمیس و پوزیدون دارند. آب و آسمان و پرنده ها با هم نبرد عجیبی داشتند. میدونی، یه جای عجیب زندگی هست که نمیدونی کجای قدم زدنتی. پنج دقیقه ی اولی و هنوز جای دست دست و خستگی داری یا پنج هزار قدم رفتی و دیگه حالا حالاها داری میری. انسان نمیدونه. انسان هیچ چیزی نمیدونه. من هرگز انقدر با ندونستن درگیر نبودم که حالا هستم. ندونستن به مثابه یه واقعیت تغییرناپذیر زندگی. ندونستن به عنوان مبنای حیات. واقعیت اینه که ما تمام تلاشمون رو میکنیم که ادای اطمینان رو در بیاریم اما در عمل؟ هیچ چیز هیچ وقت مشخص نیست.

چند شب پیش با گزگز و بی حسی شدید پام مواجه شدم. هی ناخنم رو فرو کردم توی پوست دیدم نه، قضیه عمیق تر از این حرفهاست. انگار یه لایه متشکل از ابر و صابون و ژله دور پام کشیده باشم و فقط ناخنم همون لایه رو حس میکرد و پام، جایی درون تر و عمیق تر و دور از دسترس تر بود. هی ناخن زدم. هی نشد. سوزن سوزن شدن پا جای دوری بود. جور عجیبی بود. دیروقت شب هم بود. با خودم گفتم برو بخواب. فقط یه پیام اتومات تنظیم کن که اگر صبح بیدار نشدی، این دو تا گربه تنها و گرسنه نمونند. یکی بهشون برسه. رفتم بخوابم و نمیدونستم فردا هست یا نه. اینکه نمیدونم فردایی وجود داره یا نه خیلی جدیده. خیلی عمیقه. واقعا دارم هر روز بهش فکر میکنم که هیچ تضمینی به زنده موندن نداریم ما. داریم؟ نداریم.

اون شب هم وقتی به تخت رسیدم فکر کردم جدی اگر امشب شب آخرت باشه، حسرت داری یا درد؟ دیدم هیچ کدوم. من هر کاری از دستم بر اومده کردم. خیلی کارهای ناتموم دارم هنوز. خیلی عهدهای عمل نشده به گرده ام هست اما اگر قرار باشه که ندونستم به نبودنم ختم بشه، ایرادی نداره. اون طوری که میشده زندگی کردم. 

صبحش اما بیدار شدم. پیام رو پاک کردم. برگشتم به زندگی. به تلاش برای پیدا کردن مدل خودم در این روزها. 

میدونی، وقتی بچه دار میشی یا وقتی حیوون خونگی جدیدی میاری، باید بپذیری که یه موجودی فارغ از وجود تو و استانداردهای تو وجود داره که برای خودش زندگی میکنه و تو همونقدر که میتونی اون رو با خودت سازگار کنی، خودت هم باید باهاش سازگار بشی. من کشف کردم خودم هم همینم. یعنی یه خود جدید هست که هر چند سال یکبار سر بر میاره و باید بپذیرمش که استانداردهای خودش رو داره. شیوه ی خودش برای زندگی، عشق ورزی و حیات. من تا حدی میتونم تحت دانسته های قبلیم قرارش بدم. مابقیش رو باید تماشاش کنم ببینم ملزمات این آدم جدید چیه.

چی داشتم میگفتم؟ آره. پنج دقیقه ی اول رو رد که میکنم، مابقیش حله. در راه رفتن. در نوشتن هم. دلم میخواد فقط بنویسم. من آدم پرهیاهویی نیستم اما این شدت سکوت دیگه برام زیاده. دقیقا چون انقدر لذت بخشه که ممکنه جوری توش فرو برم که هرگز خارج نشم. دلم نمیخواد خودم رو در چنین موقعیت لذت بخشی قرار بدم.

آدمیزاده دیگه. یه فرصت کوتاه بین دو تاریکی. یه بارقه ی نور. شاید که کمی روشنی.

ویرایش نشده. هشت و چهل و یک دقیقه. با دهن دره ی فراوان. با عشق. و صد البته نفرت.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...