مامان قبل تماس قبلیمون زده بود زیر گریه. دو هفته بود میخواستم باهاش حرف بزنم و گیرش نمیآوردم. اون شب تا پیام داد پریدم رو تلفن و بهش زنگ زدم و دیدم وای صداش. مامان وقتی گریه میکنه همیشه میگه چیزی نیست. مدل خندیدنش رو بلد نیستم. ژنتیکی و کوفت هیچ شباهتی بهش ندارم اما عیناً شبیه خودش گریه میکنم. الان که خیلی گذشته و عادت کردم به خودم اما تا چند سال پیش خیلی میشد وسط گریه یهو بگم عه، مامان و اشکم قطع بشه به جاش دلتنگی بیاد. این دفعه هم ازش پرسیدم گریه کردی؟ گفت نه. حالا داشت اون ور خط فین فین میکرد و گفت نه. خنده ام گرفته بود از دستش. گفتم قطع کن کارت بخرم بهت زنگ بزنم. گفت نمیخواد. همیشه هر وقت گریه میکنه همینه. گفتم قطع کن. رفتم کارت بخرم.
چهل دقیقه بعدش که قطع کردم، چند بارکی خندیده بود. بهش گفته بودم راستی میدونم چیزهای بیربطی گیر نمیاد دیگه. هر چی لازم داری بهم بگو. خودم هم از شناختی که ازش داشتم چند تا چیز گفتم که میدونم اینها رو میخوای. دیگه چی؟ گفت بهت میگم. گفتم محدودیت نذار. باشه؟ قطع که کرد حالش بهتر بود. میتونستم حدس بزنم چقدر حس تنها موندن داره. ما هر کدوم رفتیم یه سمت. وضعیت اینترنت هم که اینطوری شده و گاهی فیلتر شکنش وصل نمیشه و از دوستاش و همه بیخبر مونده. صدای گریهاش صدای تنهایی بود. قطع که کردیم، توی صداش دلگرمی داشت.
به سین زنگ زدم بپرسم وسایل رو کی بهش برسونم و بلیط رو براش کی بگیرم. من مسئول غیر رسمی کارهای کوچک آنلاین بین خودمون هستم. فقط چون حوصلهاش رو دارم و ساده است و خیال سین هم راحته. پرسیدم چمدون سبک گرفتی؟ وسایلت مرتبه؟ کارهات رو کردی؟ پرسیدم میشه این خرید آخر رو به آدرس تو بفرستم که به موقع برسه؟ پرسید چی؟ بهش لینک دادم و گفت واو چه ایدهی خوبی. فکر کردم که قبلتر اگر بود از سین میپرسیدم برای مامان چی بگیرم راستی؟ این دفعه اما از سه ماه قبل عیدیش مشخص بود.
دختر امروز پیام داد دلم برات تنگ شده فلانی. اومدم دعوا کنم و بد قلقی در بیارم و همهی کاسه کوزهها رو بشکونم سرش. دیدم آخه چرا. رها کن خب. تو که احتمالا دیگه نمیبینیش. ول کن. لازم نیست تیغت کل جهان رو ببره. لازم نیست همه رو به سبک خودت مودب کنی. لازم نیست قالب بزنی. گفتم ازت دلخورم اما. دلخوری ده تاست از صدتا. اما بد کردی. گفت من هم دلخورم. باز نکنیم. فکر کردم خب گیریم باز کردیم. عایدی هم نداره دیگه. داره؟ ول کردم.
از اینجا به بعد باید بتونم ظرفیت آدمها رو بهتر بشناسم و بهتر محک بزنم. خیلی وقتها مشکل فقط همینه. بار زیاد گذاشتن روی شونهی نازک کسی. ندونستن قدر ارجمندی. بیاعتنایی به مهمی. حالا میتونم بگم غسل دردم تموم شده. چیزهای زیادی از دست رفته هم. اما خب زندگی همینه. تغییر و چرخه.
No comments:
Post a Comment