Monday, February 27, 2023

گذار

 یه کد رفتاری مشخص داشت این وقتها. یه بستنی سنتی بزرگ یکی دو کیلویی و یه فالوده یک کیلویی میخرید و زنگ میزد که دارم میام سمتت. هزار بار هم بهش گفته بودم و گفتم من بستنی دوست ندارم و فرقی در خریدش نمیکرد. یه کاسه برمیداشت و یک عالمه بستنی میریخت و با آبلیمو مخلوط میکرد و از در و دیوار و همه چیز حرف میزد. وقت رفتن همیشه میگفت علت اصلی اومدنش چی بوده. معمولا اینطور پیدا شدن سر و کله اش یعنی یکی از آدمهای عزیزش فوت کرده بود. میدونستم مساله این نیست که چی بگم. مساله اصلا صحبت کردن من نیست. مساله شنیدنمه. یکبار فقط بیست سال پیش که مادرش فوت کرد من رو که دید بغلم کرد و زد زیر گریه. به جز اون جلوی من همیشه بغضش رو همینطوری کنترل میکنه. کنترل کرده. کد رفتاری اما بعدها همیشه همین شد. بعد از هر اندوهی یک خوراکی، یک وعده غذا، یک گفتگو وقتی بینمون رد و بدل میشد، حال بهتری پیدا میکرد.

غذای امروز به شدت بدمزه شد. تلفنی صحبت کردیم اما خب من غذا رو برای خودم یک نفر درست کردم. مزه اش روی زبونم ماسید. بغضش پای تلفن و اون واکنشش به تسلیت گفتنم که «راحت شد خودش» خیلی تلخ بود. مشخص بود درد بیچاره اش کرده و داره سعی میکنه خودش رو دلداری بده. اون تلاشش برای تند تند صحبت کردن که تماس قطع بشه که بغضش از دستش خارج نشه. هفته ای که گذشت یه نهار به من بدهکار موند. که یه سالاد درست درمون بسازم. غذای خونگی باب دندون درست کنم و از در و دیوار و خاطره و اگر خواست پیرمرد صحبت کنه تا زمان بگذره. میدونی، تهش آدم با خودش فکر میکنه دست هاش اگر بلندتر بود زندگی ساده تر میگذشت. اما نمیدونم دست آدم چقدر بلند باشه به نظر کافی میاد.

ما در نهایت نمیتونیم آدمهایی که دوستشون داریم رو از درد حفظ کنیم. فقط انگار زندگی همه اش نبرد اینه که طوری باشیم که در لحظات سختشون یادشون باشه تنها نیستند. همین.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...