Thursday, June 10, 2021

پرنده ی کوچک

 بچه، به طرز عجیبی شیرینه. به همون اندازه هم تلخ. توان تحمل آدمی رو نداره. توان اینکه بری و ببوسی و در آغوشش بکشی رو نداره. تعادلش رو از دست میده. سریع. واکنش تند انجام میده و تقریبا تمام این واکنشها شامل آسیب رسوندن به خودش میشه. من رو اما دوست داره. نمیداره بغلش کنم. تقریبا هیچ وقت نذاشته بهش دست بزنم یا ببوسمش اما با من میخنده. با من بازی میکنه. به کرات وسط بازی کردن هامون سعی کرده با شمشیرش سوراخم کنه یا با اسلحه ی مخصوصش منفجرم کنه. اما بازی میکنه. صدای خنده هاش رو دوست دارم. بازیمون که تموم میشه اون میره و میخکوب میشه جلوی تلویزیون که توش آدمها و موجودات مختلف با شمشیر هم رو سوراخ میکنن یا همدیگه رو با اسلحه مخصوص منفجر میکنن. بچه خیلی ظریفه. خیلی ظریف.

بچه اما با دوستهای خیالیش بازی میکنه. وقتی کسی حواسش نیست باهاشون صحبت میکنه. انگار توی اون دنیا خوشبخته. آرومه. دوستاش همراهش هستن. دوستاش ازش حمایت میکنن. اتفاقی که در دنیای واقعی نمی افته. اینجا که هست، تنهاست

و بزرگترهاش، بهش دانسته آسیب میزنن. به بچه ی کوچولویی که بلد نیست خوشگل بخنده و دلبری کنه. بلد نیست اونها رو به دل خودش راه بیاره. آماج خشم قرار میگیره. آماج بی حوصلگی. ازش توقعاتی دارند که برای سنش زیاده. بچه واقعا کوچکه. و واقعا بی پناه.

من کم میبینمش. هم معاشرت کردن چیزی نیست که دلبخواه من باشه هم راه خونه شون خیلی نزدیک نیست. هر بار مدت ها طول میکشه تا خجالتش رو کنار بذاره. هر بار اون قیافه ی تخس ترسیده اش رو پشت ماسک بی تفاوتی قایم میکنه که من که دلم برات تنگ نشده بود. من که نمیخواستم ببینمت. بعد یک دفعه و یک لحظه یادش میره و چشماش از شادی برق میزنه و شروع میکنه بازی کردن. همون چند دقیقه ی کمی که هر دیدار به بازی اختصاص میدم، بچه بلند میخنده.

هر بار از پیشش برمی گردم، حال خوبم ته میکشه. بار قبلی از درک جهنمی که داره توش زندگی میکنه جوری به هم ریختم که از نقطه ی خشمم پایین نمی اومدم. فشار بالا پدرم رو در آورد تا بگذره.  اینبار هم سرگشتگی همونه. بی چارگی همونه. من نمیتونم ازش حمایت کنم. نه در قدرت منه نه در اختیاراتم. این دور از دسترس بودنش اما منجر به امنیت بچه نمیشه. بچه امن نیست. آروم نیست. با تمام ظرافتش، کوچکیش، تنهاییش و بی پناهیش.

دوست ندارم این حال رو ببینم. دوست دارم ببینمش. این ناتوانی ام داره من رو به جنون میرسونه. به استیصال. بلد نیستم برای امن کردن کودکی که امنیت جهانش در دستان من نیست چه کنم. بلد نیستم با این انزجار  شدیدی که درونم میجوشه چه کنم. بلد نیستم کمکش کنم و دست هام وقتی که پیشش هستم، دو تا زائده ی بیهوده ی آویزانند.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...