Saturday, February 26, 2022
آبی و زرد
مکث کرد و گفت چند سالشه؟ فکر کردم سالش یادم نیست. اما فلان روز و فلان ماه بود. قطع که کردیم یاد شادی صبحی افتادم که زنگ زدن و خبر تولدش رو دادن و اون طریقه دویدنم دور خونه از شادی. یادم اومد نه سال از من کوچکتره. یادم اومد خیلی دیر حرف افتاد. خیلی سریع قد کشید و مظلومترین و بیزبونترین پسربچهی جهان بود. که همیشه شبیه الانش میخندید: بدون مشخص شدن دندونهاش. لبهاش از این سمت صورتش کشیده میشد تا اونور.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
روز ششم
وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن میکنه. وقتی ت...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
No comments:
Post a Comment