Saturday, March 13, 2021

.

 مابین عکس های رندوم از آدمهای رندومی که برام این روزها میرسه، قفل کردم روی عکس زن خیلی جوانی که نمیخنده. انگار چیزی به جانش چنگ زده. میترسم اصلا چیزی به جانش چسبیده باشه و کسی نبینه. توی عکس های رندومی که دستم رسیده، زن خیلی خیلی جوانی هست که احساس میکنم قربانی خشونت خانگیه. کسی چیزی نگفته. چیزی در عکس پیدا نیست. فقط به جای خنده، عکس زنی رو برام فرستادن که با اجبار لبخند مرده ای زده.

یه اسم ازش میدونم. یه شماره تلفن ازش دارم و هیچ چیز دیگه ای از زندگیش دستم نیست. از صبح اندوه آواره روی سرم. بدون اینکه هیچ تصوری داشته باشم چطور میتونم اعتمادش رو جلب کنم. چطور میتونم بهش کمک کنم. اصلا کاری هست که بتونم انجام بدم؟

هیچ چیزی ویران کننده تر از بیهودگی نیست.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...