بهش گفتم بیا آدرس بدم بهت که خونهی من رو گم نکنی. ببین، اون برج سپهره. برای تو مهم نیست اما ساختمونی بود که خونهی قبلیم کنارش واقع شده بود. دیدنش از این بالکن برای من یعنی هنوز امنیت دارم اینجا. حالا اینورتر رو ببین. این خونه یه درخت سرو داره که فقط نوکش از این طبقه پیداست. خونه روبرویی هم یه درخت سرو دیگه داره. میبینی؟ اینجا جزیره شخصی منه. سیاره ی کوچک من. مکث کردم. دیدم دلم نمیخواد از کبوترها بگم. از سر زدن و غوغاشون. فکر کردم که چه عجیب. این پس شاقول جدید من در دوست انگاری آدم هاست.
اشکهاش که آروم گرفتن، گفت فکر میکردی من هیچ وقت این همه ضعیف بشم؟ جوابش رو یکی دو ساعت بعد حین صحبت از دیگری دادم. گفتم راستش من هیچ وقت عادت ندارم به پشت سر نگاه کنم. گاهی آدمی جا میمونه. گاهی برای همیشه تموم میشه. خب، شده دیگه.
همین.
آه. به همین بیرحمی.
No comments:
Post a Comment