Friday, February 22, 2019
بچه ها که رفتند، سفر و مهاجرت بی برگشت بدترین تجربهای بود که در زندگیم گذرونده بودم. تلخ بود رفتنشون. خیلی تلخ. زورم به فاصله نرسید. یکیشون دور شد. یکیشون خیلی خیلی دور. بدترین تجربهی این روزها نه فقره نه ترس از جنگ. سایهی مرگ اونقدر پررنگ و قوی روی تک تک اتفاقات و آدمهای زندگیم افتاده که تمام ترسهای زندگیم رو به سایه برده. همینه شاید که این روزها کمتر از همیشه برای نگه داشتن آدمها تلاش میکنم. کمتر از همیشه زور میزنم توی زندگیها بمونم. هر آن ممکنه بمیریم. این ترس واقعیتر از تمام بازیهای انسانیه.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment