Thursday, January 13, 2022

تداعی

امروز داره برف میاد. چند سال بود برف ندیده بودم؟ یادم نیست. برفش از جنسی که بشینه نیست و خب کاش بود. شهر سرد شده. برف که قطع بشه سردتر میشه. یادم رفت روزهایی که در این سیزده روز هوا مه بوده رو بشمرم. اینجا ماه رو کم میبینم. هم به خاطر سویه ی خونه که شمالیه هم برای همین مه. هنوز به حضور ابر عادت نکردم. ابرهای اینجا با تمام آسمونهای ابری پیش از این فرق داشتند. یکی دو بار اول که ابر قطور روی شهر بود، با احساس خفگی ساعتهای متمادی زل زدم به آسمون. حالا نمیدونم کمی یاد گرفتم زیر ابر بودن چطوره یا عظمت اون ابر دیگه تکرار نشده. 
دلم میخواد نوشتن یادداشتهای بی مفهوم و بی سر و ته رو از سر بگیرم. حالا میدونم من در زمینه ی نوشتن همیشه یک یادداشت نویس و روزانه نگار باقی میمونم. چیزی که نیازی نیست درش با کسی رقابت کنی. نیازی نداری عالی باشی. میتونی به همین چیزی که هستی قناعت کنی و لذت ببری ازش. در معرض نوشتار بقیه بودن در شبکه های اجتماعی اما برای من مخرب بوده. دلم برای صدای زن صبور و آروم درونم تنگ شده اما.
صبح برای خودم قهوه درست کردم. نصف انار غول آسایی که گرفته بودم مونده بود و اون رو خوردم. بعد هوسم به یک چیز شور کشید و بسته پاپ کورن رو تموم کردم و فکر کردم چقدر هر جای دیگه جغرافیا بودم هم, صبح هام قرار بوده همین شکلی باشند. مثل هر زمان دیگه ای که حس میکنم جهان به مدار درستش میگرده. انقدر در تنش مداوم زندگی کردم که این روزهای آروم و ملایم بهم میچسبه. دارم به یادشون میارم.
پارسال زمستون بود حدودا که از استخر برگشته بودیم و دوتایی قدم زده بودیم تا اونجا که امیرآباد پل میشه روی حکیم. سیگارها رو آتیش زده بودیم و حرف زده بودیم و قدم زده بودیم و خندیده بودیم. خنده ی اول. خنده ی دوم. خنده ی سوم. یک جا تعجب کرده بودم که چه مدت طولانی بوده که نمیخندیدم. اینجا گاهی دست میکشم روی صورتم که واقعا دارم لبخند میزنم؟ مرغ دریایی نگاه میکنم و لبخند میزنم؟ آسمون نگاه میکنم و لبخند میزنم؟ شاید به یاد بیارم اما. کاشکی به یاد بیارم. نه اصلا. گمونم دارم به یاد میارم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...