میدونی، آدم باید از شادیهای کوچکش بتونه که مراقبت کنه تا جون داشته باشه قدم بعدی رو برداره. یک قدم سینه خیز. یک قدم پاکشان. کمی به سختی. بعدتر نفس زنان. بعدتر خمیده. تا گامهای استوار بعدی بیاد و در نهایت به دویدن برسی. شادیها حتی اگر دونهی نور هم باشند، عمر دارند. این یه واقعیت سهمگینه. ما - اصلا من - بین هورمونها از درون و اتفاقات از بیرون کشیده میشیم. خودمون هم بله، آگاهانه در تیم یکی از این دو رقیب توپ میزنیم اما مبارزه واقعیه. دائمیه. هر جنگی مستعد یک شکسته. آدمی اصلا مستعد همینه.
میدونم دوباره چند روز دیگه تمام سعیام رو برای بلند شدن به کار میگیرم و روی پاهام میایستم مثلا. میدونم باز فکر میکنم توی این زمین مبارزه میشه جنگید. مشت خورد اما ادامه داد. میدونم باز سعی میکنم از هیچ و پوچ نور در بیارم. میدونم دوباره بیهودگی همه چیز من رو از نفس میندازه. میدونم دوباره ممکنه زیر برف شروع به رقصیدن کنم و بعد سکه زمان بچرخه و نفس کشیدن حتی دشوار بشه. چقدر اما این دایره، بیهوده است. وقتی درونش هستم بیهوده است. وقتی در اوجش هستم بیهوده است. در حضیضش بیهوده است.
کمتر از دو سال پیش جلسات با کوروش رو رها کردم. قرارمون این بود یه وقفه کوتاه یکی دو هفتهای بگیرم و بعد برگردم و ادامه بدیم اما فراموش کردم. بعد دیدم دیگه دلم نمیخواد اون حد صمیمیتی که با کوروش داشتیم و میتونستم حداقلی از چیزها رو براش تعریف کنم، با شخص دیگهای تجربه کنم. دیدم اون اعتماد یکتایی که بهش داشتم رو دلم نمیخواد دوباره از سر بگذرونم. گاهی دلم براش تنگ میشه. مثل روزهای برفی. روزهای بارونی. روزهای آفتابی. گاهی فکر میکنم شاید بد نباشه بپذیرم تنهایی از پسش بر نیومدم و دوباره یک سری جلسه شروع کنم. با خودش. با دیگری. بعد فکر میکنم چه بیهوده. همه چیز انگار مثل پارو کردن برف حیاط مدرسه روبرویی میشه: پارو میکنی. یکساعت بعد باز همه چیز از نو زیر گرد سفید پوشیده میشه. تعریف کامل بیهودگی. بطالت.
سین همون دو سال پیش یکبار خیلی جدی ازم خواست لاک بزنم. گفت یکسالی میشه از اون آدم عاشق رنگی که بودم دست کشیدم. راست میگفت. حالا ناخنهام کوتاه کوتاه و بیرنگند. و راستش خسته شدم از این دست آویز کردن رنگ و رفیق و اتفاق برای ادامه دادن.
و یک روز دست از این تکرار میکشم.
No comments:
Post a Comment