Wednesday, September 29, 2021

فرصت یگانه بود و هیچ کم نداشت

 پرسید پارسال کوه بودی، امسال چه کردی؟ خندیدم که نشستم توی اتاقم به کار کردن. شب های کمی مونده. روزهای کمی مونده توی این خونه. توی این خاک. و میترسم از اینکه کم بیارم عزیز دل. گفت که چقدر تغییر. اما از پسش بر میایی.

پارسال آرزو نداشتم. خیلی زندگی سختم بود و تا مغز استخوان چلانیده بودم. برای هیچ کس هم مهم نبود انگار. امسال این یکی هم فرق داشت. دو شب پیش شمع رو فوت کردم. احتمالا فردا شب هم بساط همین باشه. آرزو همونه اما که گوشه ی ذهنم داره دمب می جنبانه. 

هیچ ایده ای ندارم سال بعد جهان به چه مداری میگرده. به چه حالی میرسه. در قاب پنجره ایستادم و منتظرم که بپرم. به آغوش جهان.


No comments:

Post a Comment

روز ششم

وسط حرف زدن حضوری با آدمها یکهو جیغ میزنم که زلزله. طرف باید بهم اثبات کنه همه چیز امن و سر جلسه. یکهو کل بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه. وقتی ت...