Friday, September 3, 2021

به دار آویخته

ساده ترین بازی که با بچه ها میکنند: دستت رو جلوی صورتت میگیری. دستت رو باز میکنی و میگی دالی. دستت رو جلوی صورتش میگیری. دستت رو کنار میکشی و میگی دالی. پشت مبل یا کوسن پنهان میشی. سرک میکشی و میگی دالی. 

میخنده. از عدم احساس نسبت به زمان، نسبت به مکان میخنده. آدم روبروش براش غیب میشه. تعریف «هست». آدم روبروش ظاهر میشه. تعریف «نیست». تا بعدتر و بازیهای پیچیده تر.

به میم گفتم درکم از زمان به شدت آسیب دیده. در جواب سوالش که چرا فلان کار رو نمیکنی، گفتم توانش رو ندارم. خواستش رو هم. فقط میخوام همه چیز به ساده ترین حالت ممکن بگذره فعلا. فقط عبور کنه. هیچ تصوری ندارم از عواقب فلان تصمیم. از فلان کار. ظرفم جوری آب رفته که کوچکترین شباهتی به اون آدم و زندگی و چیزی که چندین سال پیش بودم ندارم. نمیفهمم معنی سال دیگه چیه. نمیفهمم معنی ماه بعد یعنی چی. حتی وقتی در مورد یک هفته ی بعدتر هم صحبت میکنم دارم دروغ میگم. به جایی رسیدم که دارم روزانه زندگی میکنم. به همون شدت هم انگار دیروز و ماه قبل و سال قبل همه همین چند لحظه پیش بودند. انگار زمانه دستش رو یک لحظه جلوی صورتش گرفته بوده و غیب شده. 

تصمیمات بد میگیرم. ذهنم شلوغ شده. زن در جواب اینکه کسی هست که به شدت بعد از بهبودش از کرونا اضطراب و بی خوابی گرفته، گفته بود خب عوارض رایج در هفتاد و پنج درصد آدمها همینه. اما واقعا همینه؟ فکر میکنم قبل تر هم همین بود. تحت استرس موندن در بازه ای زمانی در حدود ده سال حالا کمی بیشتر و کمتر حالا داره خودش رو نشون میده. ده سال پیش میفهمیدم سی و چند سالگی یعنی چی. حالا نمیفهمم سی و چند سال و یک روزگی چطور خواهد بود. این برام زنگ خطر بزرگیه.

باید چیزها رو حذف کنم. باید زندگی رو ساده کنم. این حداقل کاریه که از دستم برای خودم بر میاد. مابقی زندگی اما قراره صرف این بشه که از استرس که بیرون اومدم تصمیم بگیرم. بلاخره اما پذیرفتم که این ترومایی که این مدت زندگی کردم، دیوانه کننده است. فقط فیزیکی ازش خارج بشم، بعد برای حل کردنش تلاش میکنم.

فعلا دلم میخواد فکر کنم جادو وجود داره. هنوز معجزه اتفاق می افته. که یک روز از خواب بیدار خواهم شد و حواسم معطوف به فردا میشه. به برنامه ریزی برای هفته ی بعد. به سفر. دلم می خواد فکر کنم این تاریکی کنار میره و باز من احساس آفتاب میکنم.

یکی دیگه از دوستهای نزدیک بابا مرد. مرد خوبی بود و حسابی من رو دوستم داشت. زمان دستش رو گرفت جلوی چشماش و یادش رفت کنار بکشه و بعد، سیاهی.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...