1
اردیبهشت سال 98 از نمایشگاه چند جلدی کتاب گرفتم که همانطور دست نخورده در نوبت خواندن ماندند. بعضیهایشان هم وقت آمدن رفتند توی چمدان و الان گوشهی اتاقند. تقریبا همهی کتابها را از روی اسم نویسندههایشان گرفته بودم و نسبت به موضوع هیچکدام از کتابها شناختی نداشتم. یکیشان زندگینامه رابرت جانسون بود. یونگین عزیزی که همین سه سال پیش فوت کرد. سه تا از کتابهاش از اصلیترین و عجیبترین کتابهایی بوده که خواندهام. مرد، متخصص زیستن بین جهان مُثُل و کهنالگو و جهان واقعی و سفید دستهاست. تمام کتابهاش در مورد اهمیت زیستن هر چیزی در جای خودش و به تمامی است. زن. مرد. ما. خلاصه که اسمش کافی بود که کتاب را بخرم. بعد باید منتظر زمان مناسب میشدم. که شد همین چند روز پیش.
2
جانسون در ابتدای کتاب از تصادفی در یازده سالگیاش میگوید که چطور منجر شد یک پایش را برای همیشه از دست بدهد. زخمی که آن قدر واقعی بود که برای همیشه او را متمایز کند و داغ بزند و از طرف دیگر آنقدر عمیق نبود (یک پا سالم ماند) که او را از ادامهی زندگی بازدارد. در همان ابتدای کتاب میگوید که چطور در جلسات تراپی یکبار بهش گفتهاند اگر آن زخم آنطور رخ نمیداده، بعدها احتمالا با روان رنجوری مواجه میشده.
3
کتف راستم تق تق میکند. یاد یازده سالگی خودم میافتم. سقوط اما زخم سطحی. پارگی روان در سالهای بعد.
4
جانسون در زوریخ که در موسسه یونگ در حال آموزش بوده، خوابی میبیند. خوابش در سالهای بعد ادامه پیدا میکند و یکی از بزرگترین و مهمترین رویاهاش میشود. من در بیست و سه سالگی خوابی دیدم. دهان سیاه بزرگی که بدون پیکر از وسط دریا بالا آمد انگار که دهان یک نهنگ غول پیکر باشد و گشوده شد در آن حفرهی بیانتها، چیزها بلعیده شدند. خوابهای زیادیام را فراموش کردهام. این چندتای وحشتناک را هرگز. بعد از این خواب بود که زمان را گم کردم. بعد از این خواب بود که بلعیده شدم.
5
در تعبیر خوابش یونگ بهش گفته بود هرگز تلاش نکن به جمعی ملحق شوی. براش سخت بوده اما انجام داده. هر بار که سعی کرده در جمعی باشد و علمداری کند، در کمترین زمان ممکن احساس کرده که چطور از خودش مضحکه ساخته. آدمی بوده که در اجتماع در نمیآمده.
6
من آدم رقابتی نیستم. معاشرت با آدمها را طبق ضوابط خاصی دوست دارم. مطمئنم علاقهام به نوشتن مستمر وبلاگ از سوت و کور شدن این سالهای وبلاگستان برمیخیزد. ترسم - ترس خیلی بزرگم - تبدیل شدن به شخصیت کاریکاتور شدهای است که دو تا از وبلاگنویسان سابق بهش مبتلا شدهاند. هر دو درونگرا. هر دو با قلم قوی. هر دو جوری محو در لذت مخاطب داشتن شدهاند که صفحاتشان و له له زدنشان برای مخاطب مشمئز کننده شده.
7
توییتر را چند ماه پیش بستم. هر دو هفته یا سه هفته یکبار بازش میکردم که آرشیو نپرد. در نهایت دو روز دیر کردم و پرید. دوباره ساختمش. حالا خلوتترین سوشیال مدیای عمرم شده. همان آی دی. بیصدا.
8
سرزمین آدمهایی مثل من کجاست؟ آدمهای آدمهایی مثل من کجا هستند؟
9
جانسون پاسخ این سوال را در هند پیدا کرده. در پنجاه و یک سالگی راهی هند شده و بعد این رفت و برگشتها به سنت هر سالهاش تبدیل شده. قبلتر هم ده سالی مشغول گشت و گذار و سکونت در صومعه بوده. قبلتر جلسات مداوم تراپی داشته. عجیبترین و جذابترین بخشش برای من این است که ارتباطش با آدم ها همیشه یک به یک بوده. هیچ وقت در گروه خودش را قرار نمیداده. یکی از جمع حتی سهتایی نمیشده. این جواب شاید برای مردی از قرن بیستم جامعهی سرعتی و رقابتی و برونگرای آمریکا مناسب باشد اما برای زن خاورمیانهای قرن بیست و یکم در اواخر کرونا چطور؟
10
جانسون در یکی از کتابهاش مفهومی را معرفی میکند که در موردش توضیح زیادی نمیدهد. سر به مهر نگهش میدارد و میگوید زن ها متوجه این مفهوم میشوند و نمیگوید خود اصل مفهوم چیست. دو سه هفته پیش توی خواب جواب این سوال را پیدا کردم. خیلی عجیب بود که حدود دوازده سال سوالی درون مغزت لول بخورد و بعد به جواب برسی و بیدار بشوی و یادت نباشد. اما هر چیزی که بود بدجور ترغیبم کرد که گوشهی خلوتم را بیشتر محترم بشمارم. آدمها را دورتر نگه دارم. کمی عقبتر بایستم. مفهومی بود در مورد اهمیت دنیای درون. چقدر اهمیت؟ یادم نیست. دقیقا چه؟ هیچ یادم نیست. ته خوابم اما کسی میخندید.
11
در اواخر کتاب، جانسون از مفهوم بالا صحبت میکند. بالا به عنوان مفهومی که در قرون میانی که انسانها آنقدر درگیر زمین - پایین - بودند محترم شمرده میشد. همه چیز را انسانها از پایین به دست می آوردند. برای همه چیز به پایین متکی بودند. برای همین بالا مقدس شد. کلیساها و بناها رو به بالا کشیده شدند. شهرها بعدتر پر از ساختمانهای رو به بالا شد. هرم قدرت رو به بالا کشیده شد. حالا، همه چیز برعکس شده. انسانها به قدر کافی با بالا در ارتباط هستند و برای همین تشنهی پایین اند. همین منجر به با اهمیت شمردن چیزهای عتیقه میشود. همین انسان را ترغیب میکند شلوار لی پاره شده بپوشد انگار که قدیمی باشد. حالا انسان در تلاش برای نگریستن به پایین است. مفهوم توی خوابم چه بود؟ چیزی در مورد خیلی پایین. خیلی خیلی پایین. آخ که عین کلمات یادم نیست.
12
دیشب دوباره خواب دیدم. خواب یکی از المانهای آشنا و همیشگی. بعد برخلاف همیشه که اتفاقی میافتاد اینبار یک صدا مخاطب قرارم داد که ببین فلانی تو که حالا باید تصمیم بگیری کدام سمتی بچرخی. این کار را بکن. بیدار که شدم خندیدم که چه عجیب. برای بار اول آن شکیبایی غریب توی خوابها که صبورانه پیامش را در هزاران شکل و نماد میپیچید انگار دیده بود من متوجه حرفش نخواهم شد. مستقیم حرف زد. هرگز اینطور نشده بود. حتی گشوده شدن آن دهان بزرگ هم این قدر مستقیم نبود.
13
دراز میکشم. نسبتا بیحرکت. چند لحظه طول میکشد که جای مناسب دستهام را روی تنم یا کنارش بیابم. بعد سعی میکنم نفس بکشم و تمرکز کنم روی نفسها. تلاش میکنم برای چند لحظه آرام بگیرم. آرام بشوم. اکثرا نمیشود. بیقرارتر از این هستم که این همه سکوت را تاب بیاورم. گاهی اما میشود. از این طور دراز کشیدن مستقیم گاهی به یک خواب عجیب مکیده میشوم. این یکی را هم تازه فهمیدهام. خوابی هست که در آن یکی دو لایه از صداهای درون سرم ساکتند اما یک لایهی زیریتر بدجور در حال حرف زدن و وراجی کردن است. تقریبا به ندرت این یکی را می.شنوم.
14
صدای درون سرم عوض شده. دراز که کشیده بودم و حرف میزد فهمیدم.
خواندن زندگی نامهی جانسون بدجور بهم چسبید. نگرانی عجیبم که آیا در این جهان مردمانی هم دارم یا امکانی هست که روزی در جایی پذیرفته بشوم با فهمیدن اینکه این ترسها فقط برای من نیست و شیوع دارد، کمی آرام گرفته. سرزمینی باید باشد - اوه نه قطعا به دوری هند - که بشود آنجا زیست. آنجا ماند.
16
دورم بدجور خلوت شده. زمستان با رنجیدگی گذشت.
17
باید از اصرار به صحبت کردن با آدم ها دست بردارم. باشد از سری کارهای قرن جدید.
No comments:
Post a Comment