فشار این روزها خیلی بیشتر از تخمینم شده. دارم ازش استقبال میکنم خودم هم. گاهی -تقریبا احساس میکنم به مرز توانم رسیدم. حالی که انگار استخوانها تحت فشار واقعی هستند. طوری که چند ساعت بعدش به خودم اومدم که نفس هم نکشیدم به دل خوش.
اما خب، حالا توی زندگی نوبت همینه. قبلا نوبت کارهای دیگه بود. بعدها چیزهای دیگری مهم خواهند شد. حالا اما تمام تمرکزم روی فشار و دست و پنجه نرم کردن باهاشه. راه میانبر ندارم. راه ساده ندارم. و خب کار بهتری هم برای انجام نیست.
ناخنها رو بلاخره از ته گرفتم. حواسم پرت میشه و انگشتها روی پوست میگردند که جوش پیدا کنند و فشار بدن و بعد آخر شب سوزش دیوانه کننده پوست آزارم میده و خودم پوستم رو پر از لک و حتی زخم میبینم. حواسم به دستها نیست. نمیتونم کنترلشون کنم و راه فقط همین بود. راه ایمن، اجتناب از رخداده.
اجتناب. اینم یه پیچه. در برابر تمام طوفانها که نمیشه همیشه ایستاد. گاهی باید صبوری کرد و خم شد تا بگذره و ببینیم چی جون سالم به در برده.
سخته اما.
No comments:
Post a Comment