Friday, March 11, 2022

خالی کردن ذهن

ترکیه وارد بحران مالی عجیبی شده. در همین چند ماه قیمت بنزین از هشت لیر به بالای شانزده لیر رسیده. این دقیقا معنی فاجعه است. قیمت تمام مواد غذایی هم همین طور گران شده. مغز من سعی میکند همه چیز را به ارزهای دیگر تبدیل کند که فاجعه را کمتر حس کنم اما روز به روز این شیوه هم کمتر جواب میدهد. همه چیز به همه ی ارزها گران شده.
دخترها خوابند و این یعنی خانه در آرامش محض است. دو روز شد که اعلام کردند طوفان وحشتناکی در راه است. دو روز شد که احساس داغی میکنم. تا همین چند شب پیش نصفه شب گاهی از گرما بیدار میشدم و گاهی به جان تاسیسات ساختمان غر میزدم حالت صفر رادیاتورها برای من زیادی گرم است.  دیشب پتوپیچ شده با پتوی اضافه و شوفاژ روشن و لباس زیاد خوابیدم. امروز هم وقت کار کردن دیدم رمقم برنگشته. رفتم سراغ ذخیره ی قرص ها و یک قرص سرماخوردگی خوردم و فکر کردم خب این یعنی روز کاری سختی در پیش خواهم داشت. از هر چیزی که تمرکزم را به هم بریزد گریزانم. یادم افتاد قبلا روی شربت سرماخوردگی مینوشت وقت مصرف این دارو از رانندگی و کارهایی که نیاز به توجه کامل دارند خودداری کنید. توی مغزم نوشتم مثل کار با دستگاه های برش و معامله در بازارهای مالی. روز اما گذشت. خوب هم گذشت. دهم ماه شده و سنگی که فکر میکردم برای یک ماه  خیلی زیاد خواهد بود و به هیچ عنوان از پسش بر نخواهم آمد تقریبا تا هشتاددرصد زده شده. اسفند پارسال هم همینطور بود. یک دفعه از پس کارهای عجیبی بر آمدم. یک دفعه از باتلاق مالی عجیبی در آمدم. بعد فروردینش هم خوب بود. اردیبهشتش بی نظیر بود و خردادش، خوردیم به انتخابات لعنتی و رشته ی همه چیز از دستم رفت تا به اسفند امسال.
طوفان های این شهر زیبا هستند. حداقل برای من زیبا هستند. مشکل مالی برای زندگی در این شهر ندارم. خانه ی امنی دارم. منظره ی زیبایی. فقط کافیست که کمی پیچ شوفاژ را بچرخانم و همه چیز حتی برای من ِ در حالت نیمه مریض هم به حالت مطلوب در بیاید. همین پایین ساختمان یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ هست. چند تایی هم در فاصله سه تا ده دقیقه ای خانه هستند. در واقع آنجای زندگی ام که اگر از طوفان این شهر من لذت نبرم، هیچ کس لذت نخواهد برد. میتوانم در امنیت بنشینم و به رقص برف نگاه کنم. بدون دغدغه بی غذا ماندن. بدون دغدغه سرما. گاهی به زندگی در خانه ی اولم فکر میکنم و تفاوت شدیدی که رخ داده. آن پاییز باران که میبارید زیر پتو جمع میشدم و بوی نای را نفس میکشیدم و پله به پله در افسردگی فرو میرفتم.
بعد از سالها در عمیق ترین لحظات غارنشینی ام هم هیچ خبری از آن سیاهی شدید افسردگی نیست. حتی خاکستریش هم نیست. اصلا جنس حال بدم عوض شده. گمان میکنم معجزه یک همچین چیزی باشد. بیرون آمدن از تاریکی محض. من که سالها فارغ از اینکه تنها زندگی میکردم یا نه، اکثر ساعات روزم را مچاله در تخت میگذراندم، همین که هر روز صبح از تخت بیرون می آیم و فقط برای خوابیدن به تخت برمیگردم، برام تغییر بزرگیست. حالا با سرعتی که میخواهم لاغر نمیشوم؟ حالا روزهایی هست که غذا خوردنم بیشتر از سابق شده؟ مهم نیست. آن دختر سابق ایران جا مانده. یادم نیست در کدام اتاق. یادم نیست در کدام خانه. 
هرچند هنوز به هم که میریزم شب ها خواب میبینم. دیشب خواب دیدم. این حدود ماه اخیر تقریبا بیست شب خواب دیدم و چند تاییش آنقدر مهیب بوده که بیدارم کرده. شخصیت های واقعی. اتفاقات واقعی. من که قادر به تفکیک خواب و بیداری نیستم. تعارف را اما کنار گذاشته ام. یک بسته شل کننده عضلات و یک بسته ملاتونین و یک بسته سیتریزین و یک بسته از دیشب قرص سرماخوردگی آماده گذاشته ام که شبی که وقت خوابیدن بی قرارم یکی دو تا قرص بخورم. به کیفت خواب کمک نمیکند اما به شروعش کمک میکند. همین کافیست. 
امروز از خانه بیرون زده بودم که بروم غذا بخرم. در یکی از فروشگاه ها یک کانتر فروش غذای خانگی هست و دو روز بود دلم میخواست بروم و غذا بگیرم. از خوردن سبزیجات یا پیتزا خسته شده بودم.آشپز بودنم هم که بدجوراتصالی کرده. توی راه، آن وقت که باد بدجور میکوبید و برف از تمام نقاط باز مانده لباسم وارد میشد، فکر کردم به اینکه ترکیه وارد بحران مالی عجیبی شده و من به عنوان زنی که در این شهر زندگی میکنم دغدغه هام در حد «حالا از خانه خارج بشو و برو غذا بخر» باقی مانده. انگار بحران  مالی و بحران منطقه و بحران زندگی در کنار دریای سیاه در زندگی عادی من خللی وارد نکرده. انگار من بدجور هنوز در زندگی شخصی ام غرقم. یادم افتاد وقت خواندن کتاب جان شیفته، بخشی که در مورد جنگ جهانی اول نوشته بود هم همین احساس عجیب را در مورد زندگی شخصی آنت داشتم. که حادثه ای جهان را تکان داده بود و آنت مشغول خودش بود و دنیاش با پسرش و خواهرش. ساده. شخصی. دور از بقیه. فکر کرده بودم وقت خواندن آن کتاب هم از میزان درونگرایی آنت تعجب کرده بودم. و چه زیبا شرح داده شده بود.
تنها یک چیز ثابت مانده. روز کاری که تمام میشود باید ذهن را خالی کنم. حرف بزنم. بنویسم. به اشتراک بگذارم. تا ذهن مگر آرام بگیرد. در زیر آسمان هیچ چیز همیشگی نیست. مگر این شلوغی دائمی سر و صدای وراج درونش.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...