Monday, October 25, 2021

مرور

 ده سال پیش - چند ماهی بیشتر البته - از خونه به طور رسمی بیرون زدم و سعی کردم خونه ی خودم رو بسازم. کمتر چیزی در این ده سال ثابت مونده اما یافتن ردپای مشابهت های اتفاق آن زمان با چیزی که دارم این روزها از سر میگذرونم برام شبیه یه سرگرمیه. تنها چیزی که میدونم اینه که ده سال پیش حتی فکر هم نمیکردم بعد از یک دهه اینجای زندگی باشم. به هیچ عنوان.

خونه ای که اون سال اجاره کردم، اولین خونه ی من، یه اتاقک بود که اطراف یه انبار به شدت مخوف ساخته شده بود. خونه گاز نداشت. آب درست درمون نداشت. برق اما داشت. با چهارتا دیوار و یه سقف که سقف کاذب بود. برای استفاده از آب باید پمپ آب روشن میکردم. باز هم آبی که از شیر می اومد قابل نوشیدن نبود مگر میذاشتم زنگ آهنش ته نشین بشه و گمونم همین کار رو میکردم. پمپ آب اینطوری بود که اگر روشن میکردم صداش کل اون کوچه ی تنگ رو برمیداشت. و بیشتر از بیست دقیقه استفاده اش، همسایه ها رو به ستوه می آورد چون جریان آب اونها قطع میشد. جالبه که من توی اون خونه همسایه داشتم جالبه که ایمنی خونه انقدر ضعیف بود که میشد از بالای در پرید و تو اومد و من زنده موندم.

خونه ی الانم درش سه تا قفل مختلف داره. در ورودی کاملا ضد سرقته. منهای این، شخص غریبه از لابی اجازه ی ورود نداره. آسانسورها بدون کارت کار نمیکنند و هرکس میخواد وارد ساختمون بشه، باید کارت شناسایی بذاره تا بتونه از آسانسور استفاده کنه.  برخلاف کلبک با سقف کوتاهش و اون پنجره ی بسیار کوچکش که تازه نصفش رو هم کانال کولر گرفته بود، اینجا دو تا دیوار تقریبا کامل شیشه ای دارم. رو به شهر. تقریبا هر شب تونستم طلوع ماه رو از پشت تپه ی جنگلی روبروی خونه ببینم. و گاهی، فقط گاهی در این چند روز که دیگه موندگاریم در این شهر قطعی شده از این همه تفاوت تعجب کردم. و البته که گاز نداره. برای پخت و پز باید از هات پلیت استفاده کنم و هنوز بهش عادت ندارم. و البته نمیدونم سیستم گرمایش مرکزی ساختمون با برقه یا گاز. 

و خونه، زیباست. بدون اغراق شبیه تصوراتم از خونه ی ایده آل در این شهره. تنها ایرادی که داره اینه که جهت خونه به جای جنوبی، شمالیه. که همین هم منجر شده بخشی از منظره ام به جنگل ختم بشه. همین منجر شده رو به پنجره بشینم و تغییر رنگ پنجره های روبروم رو بر اثر غروب آفتاب نگاه کنم. دیدن اثر یک چیز از دیدن اصلش گاهی شگفت انگیزتره. یا شاید فقط نوع متفاوتی از شگفتی داره. فوق العاده است.

امشب پونزده شب از رفتنم به فرودگاه میگذره. خونه رو خیلی سریع گرفتم. در کمتر از بیست و چهار ساعت از ورودم به شهر قرارداد رو امضا کردم. با قیمتهایی که این چند روز دیدم، خونه رو ارزون نگرفتم اما فکر نمیکنم خیلی هم گرون گرفته باشمش. خونه تقریبا همه ی وسایل رو داشت. من فقط چند تایی چیز باید اضافه میکردم که دارم یکی یکی میخرمشون. یکیشون کتری برقی برای آب جوش آوردن بود. 

کتری برقی رو امروز خریدم بلاخره. خیلی هم ارزون خریدمش. یعنی تقریبا یک ششم قیمتی که در مابقی مغازه ها بود. حجمش کمه. چهار لیتر. خودش هم ساده و پلاستیکیه. اما خب این دقیقا همون چیزی بود که من لازم داشتم. ساده. سبک. کوچک. که بتونه فقط هر بار یکی دو لیوان آب جوشیده به من تحویل بده. کلبک که رفته بودم هم، رفیق یه کتری برقی کوچک سبز برام خرید. رنگش سبز زشتی بود اما کارا بود. بسیار کارا. فکر میکنم سال چهارمی که داشتمش خراب شد. حالا من حتی مطمئن نیستم چهار سال توی این شهر هستم یا نه.

پاییز ده سال پیش، سرما خورده بودم. اولین بار بود که با اون حجم تنهایی روبرو میشدم. خونه تقریبا هیچ چیزی نداشتم. هر چند ساعت، یکبار یه لیوان آب جوش می آوردم و مینوشیدم. حتی آبان اون سال، از ترس قبض برق و هزینه های زندگی میترسیدم خونه رو گرم کنم. تا چند هفته همون یک لیوان آب جوش اومده ی قبل خواب دلیل گرم شدنم بود. حالا چند روزه سرما خوردم. به شدت  سرما خوردم. تنهایی اینجا هم هنوز برام عجیبه. شوفاژها رو دیشب دست کاری کردم و بعد اسپیلت رو روشن کردم و خوابیدم.  صبح به وضوح حالم بهتر بود.

 امروز دائم مقایسه ی این دو آدم، با ده سال فاصله برام تکرار شده. چطور از اون دختر به این زن رسیدم؟ شگفت انگیزه. زنده موندنم حتی برام عجیبه. دوام آوردنم هم. اگر ده سال دیگه، یکبار دیگه به مسیر نگاه کنم و این همه تفاوت ببینم، یعنی جهان رو بدجور در مشتم چلوندم و نگهش داشتم. فرض کنید که از شاخ.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...