انگار تمام انرژیم در طول روز صرف مبارزه با خودم میشه تا ساکن و آروم سر جام بمونم. حفظ آرامشم از آروم بودنم نیست. از مجسمه بودن یا نامب بودنمه و این رو نمیتونم بیش از این ادامه بدم. واقعیت زندگی، اینه که یا باید این طرز بودن رو عوض کنم یا به زودی هیچ چیزی از انرژی حیاتیم نمیمونه.
این حس عصبانیت رو میشناسم. فروردین که چند هفته فشارم پایین تر از پونزده نمی اومد، حالم همینقدر به هم ریخته بود. میتونم اجازه بدم این دوره طی بشه اما نمیتونم این همه در تکرارش بمونم.
انگار دوباره چهار پنج سالمه. پا گذاشتم در بستر دریای ماسه ای. موج میزنه و من رو میچرخونه و من فقط ماسه ها رو میبینم که اطرافم بلند میشن. نه شنا بلدم. نه بلدم گریه کنم و کمک بخوام. انگار در دریا غوطه ور موندن، تنها چیزیه که واقعیت داره.
No comments:
Post a Comment