Sunday, October 3, 2021

در نهایت

دلم می‌خواست فنجان‌های قهوه‌خوری‌ام رو لای لباس‌ها میپیچیدم و می‌بردم. عاشق روزی هستم که خریدمشون. عاشق روزهای خوبی که به خودم نوشیدنی صبح رو درونشون کادو میدم. عاشق حس گرفتنشون مابین انگشت‌هام. عاشق اون سفیدی سرد مطلوبشون وقتی با لب لمس می‌شن. بی‌نقصند. عجیب و بی‌نقص.
کاش زندگی رو میشد همینقدر تجملی پیش برد. با حمل کردن چیزهایی که می‌خوام. به همراه خودم. چسبیده به جانم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...