ما از عشق بیشتر از هر چیزی لطمه میخوریم. این عجیبترین تناقض جهانه. اونجا که میگیم خب من دوستت دارم، اونقدر که مرزهای دفاعیم رو جلوت کامل پایین بیارم. اونقدر که بپذیرمت. اونقدر که به جانم بشینی. یک ماه و چند روزه دارم به تمام دقایقی که از ته دلم عاشقش بودم فکر میکنم. به صدای همیشگی ناراضیش. حالا دستای هم رو ول کردیم. خیلی بیرحمانه است اما ول کردیم. میدونم یک جایی دوباره به هم نزدیک میشیم اما ردپای این فاصله هم چیزی نیست که ساده پاک بشه.
فکر نمیکردم پاکیزه کردن زندگی از اینجا شروع بشه. شد. از رها کردن دست آدمهایی که اذیتم کردن. اذیتم میکنند. بیرحمانه رفتار میکنند. دوباره دو سالمه. دوباره جهان پاشیده. اینبار اما فقط کافیه برگردم خونه و به صدای خودم گوش بدم. صدای خودم رو پس بگیرم. حاصل تمام سالهای هراس و تنهایی، همین هنر خونه ساختن منه. این، واقعیترین سنگبنای این روزهاست.
هنوز به همون شدت ماه پیش عصبانیام. برای بار اول، هر بار بعد از عصبانیت به خودم یادآور میشم که حق دارم حق دارم. قرار نیست همیشه خودم رو سیبل کنم که بقیه تیرهای زهرآلودشون رو سمتم پرتاب کنند و بعد راهشون رو برن. هرچقدر هم که نزدیک باشند.
هرچقدر همخون باشند.
No comments:
Post a Comment