یادم نیست کسی گفته بود یا خوانده بودم که یکی از چالش های یهودیان در سالهای اوج گرفتن خطر هیتلر که منجر شد بسیاریشان خطر را حس کنند اما آنقدر دیر بجنبند که کشته شوند، وجود پیانوهایشان بود. آدم میشود بنفشه هایش را با خود هرجا رفت ببرد، گربه را میشود جا به جا کرد. اما پیانو قابل حمل و نقل نیست. آدم ها جایی مانده بودند که پیانوهایشان بود. و بعد کشته شدند.
بزرگترین مشکلم اینجا لمس کردن و بغل کردن است. گاهی به شدت آسیب پذیرم میکند. اطرافم هم خاکی وجود ندارد که انگشت هام را درون خاک بفرستم. لمس کردن آدم ها. در آغوش کشیدنشان. و لرزاندن انگشت هام روی کاغذها. نه هر کاغذی. یک کاغذ خاص. دلم برای لمس یک کتاب داستان تنگ شده. گاهی نوک انگشتهام برای فلان صفحه فلان کتاب تیر میکشد. مسخره است. میدانم. اما هست.
... مثلا یک بار وقتی در لس آنجلس سر کنسول فرانسه بودم - شغلی که آشکارا الزامان خاصی همراه دارد - یک روز صبح مرغ شهدخواری را توی اتاق نشیمن خود دیدم. حیوانک میدانست که آنجا خانه ی من است و با اطمینان آمده بود، اما وزش بادی در را بست و پرنده تمام شب را بین چهار دیواری اتاق محبوس شد. پرنده ی کوچک که قادر به درک موقعیت نبود بر روی مخده ای نشست. تمام شهامتش از دست رفته بود و دیگر برای پرواز تلاشی نمیکرد. آنگاه با غم انگیزترین صدایی که تاکنون شنیده ام گریه کرد، زیرا آدمی هرگز صدای خود را نمیشنود. پنجره را گشودم و پرنده به بیرون پرواز کرد. هرگز به آن اندازه خوشحال نشدم و دانستم که بیهوده زنده نیستم...
میعاد در سپیده دم/ رومن گاری/ ترجمه به وضوح افتضاح نمیدونم کی/ دزدیده از استوری سهام
No comments:
Post a Comment