Thursday, December 2, 2021

لعنت ابدی و ازلی به طوفان و طوفان زا

 شهرهای بزرگ امکان عجیبی برای زندگی کردن خلق میکنند: امکان ناپدید شدن. من در این شهر نامرئی هستم. منی که سالهاست یاد گرفته ام چطور در جمع های ده و سی و صد نفره به چشم نیایم در شهر چندین میلیونی ناپدید شدنم برام کار سختی نبوده و نیست. خانه، حال غریبی از فراغت دارد. فراغت از دیده شدن. فراغت از بودن. به سادگی اینجا نیستم. به سادگی محوم. به سادگی مجبور نیستم دیده شوم. 

انگار بعد از سالها دوباره برگشته ام به کلبک. به آن اتاقک مخوف و تاریک و خفه. فرصت دارم بدون دیده شدن خودم را بیرون بکشم. خودم باشم. در حال تجربه کردن نوع بسیار خاصی از ثروتم. داشتن تمام چیزهایی که میخواهم. نخواستن چیزی بیشتر از همین. عدم نیاز داشتن به حتی یک ذره بیشتر. انگار با ناپدید شدن چشمهای بیشمار و آدمهای بیشمار، زندگیم ساده ترین حالتش را پیدا کرده. زندگی، بعد از مدت ها دقایقی دارد که شبیه مناجات است. هیچ چیز خاصی نیست. فقط در ریزترین اتفاقات به جای شتابزدگی و هراس غیرقابل تحمل تهران، گاهی برقی از خودم میبینم. برقی از حال. برقی از اکنون.

شب، فکر کرده بودم که درد به استخوانم رسیده. اجازه دادم اشک بریزم و آرام شوم. صبح براش نوشتم که صبحانه خوردی؟ نوشت برگشتی؟ در شهری؟ دوباره قلبم ورم کرد. این بار از مهر. فرصت پیدا کرده ام بعد از تلاطم ها، دقایقی کنار بکشم و بگذارم احساسات وارد منافذ روحم بشوند بدون اینکه از حجم زیاد احساسات بترسم. ثروت از این بیشتر؟ فرصت پیدا کرده ام باز به یاد بیاورم چرا آدمها را دوست دارم. چطور دوست دارم. تجمل از این بیشتر؟

بیشتر از همیشه، حالا، از خروج از مسابقه ی «به من نگاه کنید و بگویید چقدر استثنایی هستم» راضی ام. از این کنار کشیدن. از این در کرانه نشستن. اینجا زندگی شبیه توقف کردن نیست. شبیه همان دو دقیقه راه رفتن میان تلاش برای دویدنهاست. ساده نیست. اما هرگز هم قرار نبوده ساده باشد.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...