Thursday, December 23, 2021

بوسه

 کلمه ها جور غریبی گریخته اند از من. میترسم شیب این مسیر بیشتر شود و بعد این آخرین پناهم هم از دستم برود. وسط اضطراب و لرزش شدید دیروز، رسیدم به نقطه ای که نه میشد چیزی در دست هام نگه دارم نه کلامی که میخواهم را بیابم. بعد فکرم رفته بود پی این هراس که اگر این حال همیشگی شود چه؟

بدن عادت میکند. بدن خودش را سازگار میکند با موقعیت تلخی که درش قرار دارد. بعد دیگر خروجی در کار نیست. تا یک جای خوب از زندگی هست که آدم به حال بد فقط سر میزند. از جایی به بعد اما، آن حال بد میشود محلی برای ماندن. محلی برای قرار گرفتن و منزل گزیدن. آخ از آنجا. آخ از این حال.

دلم میخواهد بنویسم. متن ها اول آرشیو میشدند. الان حتی به تحریر هم در نمی آیند. انگار در درون سرم یخ میزنند. انگار عامل ارتباطی ام با جهان مختل شده. شیوه ی بیان خودم. شیوه ی درک جهانم. در کتاب دوباره فکر کن، همان بخش های اولیه ی کتاب، از افراد نابینایی مثال میزند که نسبت به نابیناییشان نابینا هستند. میترسم در موقعیت این چنینی گیر کرده باشم. نسبت به اتفاقی که افتاده بی اطلاع باشم. انگار اما از پشت لایه ی سرما با جهان در ارتباطم. با فاصله. دور. گاهی برای خودم تکرار میکنم ببین، بحران زدگی یک موقعیت موقت نیست که ازش در بیایی و بگذری. کمی به خودت ساده بگیر. فقط ساده بگیر تا بگذرد.

شبها، در قایق های شهر نوازنده های دوره گرد آهنگ میزنند و عموما کارشان به تمامی هنر است. دیشب زل زده بودم به سیاهی آب و مرد آهنگ که میزد انگار داروی گسی بود برای آرام کردن من. زل زده بودم به سیاهی براق آب و فکر میکردم که این شهر شانزده میلیون جمعیت دارد. شانزده میلیون. یعنی حداقل چند هزار نفری در این شهر هستند که در حال تجربه ی همین نوع اضطرابند. واقعی است. تلخ است. اما گمانم ناگزیر باشد.

کار خوبی کردم آمدم. کار بدی کردم آمدم. موقعیت خوبیست برای نگاه کردن به خودم. یادم رفته سنجیدن خود چطور بود. رمقش را هم ندارم. دلم فقط میخواهد کمی استراحت کنم. آخ که اگر ممکن باشد. اگر که ممکن باشد.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...