Friday, December 31, 2021

دو هزار و بیست و کوفت

 این سال کوفتی - اگر به کلمه ی کوفتی بر نمیخورد که به این سال اطلاقش کنم - به ساعت اینجا یک ساعت و چهل و دو دقیقه‌ی دیگر تمام میشود. در تهران کمی زودتر از اینجا. هر اتفاق نحسی که می‌توانست بیفتد افتاد. با روزهای خون و از دست رفتن مادر بچه شروع شد. با از دست رفتن پدر رفیق به پایان رسید. درد داشت. دعوا داشت. پارگی روابط به مقدار بیشمار داشت. هراس بی‌انتها. تلاش و دست و پا زدن. مریضی داشت. شاهد بیماری بودن داشت. احساس اینکه از این پیچ جان به در نمیبرم داشت. کنده شدن پوست و حس شکستن استخوان هم. آن لحظه‌ای که فکر میکردم صبح نمیشود و خورشید بدجور دور است هم. همه چیز داشت. هر سال همین نبود. سال‌هایی بود که خوش می‌گذشت. تجربیات نو و خنده های بی‌شمار و پیوندهای فراوان و کودکان نورس در سال دانه به دانه رخ میدادند. امسال جشن‌هاش هم جشن نبود. هیچ کدام از تولدهای امسال تولد نبود. هیچ. هیچ. کتاب درست درمان هم نخواندم. فیلم هم ندیدم. حتی راستش به جز یکی دو سه وعده غذای از سر شوق به همراه گروه همدلان خودمان را مهمان نکردیم. تنهایی و وحشتش وحشتناک بود.

بین غلیظ شدن سیاهی روی سرم، بین آن لحظه‌هایی که نفس می‌گرفت، بین تمام تاریکی‌هایی که تا همین امروز بی‌وقفه بارید، بین تمام قدم‌هایی که به جلو برداشتم و به دیوار خوردم و باز از نو سعی کردم بلند شوم، بین تمام آن هراس خرد کننده، امشب دیدم از بازی اینکه از کسی چقدر عقبم خارج شدم. از بازی اینکه می‌خواهم در مدار بقیه بمانم. می‌خواهم بقیه در جریانم باشند. من در جریان بقیه باشم. از کسی دور نمانم. بقیه - چه ناچیز چه بی‌شمار - نگاهم کنند و حضورم و شعورم و شخصیتم را وابسته و در مقایسه با بقیه تعریف کنم. تمام این بازی تمام شده. دستم را زمین گذاشته‌ام. نه چون خیلی متفاوتم یا چون بازی در حد من نیست. چون فقط من بازیکن نیستم. بازیگر نیستم. شغل من چیز دیگریست.

یک ساعت و بیست و نه دقیقه. 

کاش کسب و کارم در سال بعدی ساختن باشد. نه بازی کردن. ساده‌تر، اما آرام‌تر.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...