Thursday, August 26, 2021

غربت

گفت فکر کنم دل بریدن از شهری که سی و چند سال خونه بوده شبیه بریدن یه طناب ضخیمه. گفتم ترسم از این نیست. بیشتر نگران رفتن از شهری هستم که تمام مردهایی که دوست داشتم توش قدم زدن. هر کدوم بخشی از زندگیشون رو. با زخم عمیق روانی اینکه دیگه هیچ وقت کسی دوستم نداشته باشه. با علم به اینکه هیچ وقت شبیه سالهایی که گذشت دوست داشته نخواهم شد.

یاد شبی می افتم که بوسفور بینمون بود. من روی ساحل آسیایی استانبول ایستاده بودم و به نورهای سمت دیگه نگاه میکردم. همزمان در شهر بودیم. من از آب برای حمایت کمک گرفته بودم. حمایت در برابر ترس شدیدم از برخورد اتفاقی در خیابان های آشنا. آدمها در ساحل کنار دستم می رقصیدند. من زل زده بودم به نور در پس سیاهی. پیچیده در بوی ایمن کننده ی دریا.

ترسم از دوست نداشته شدنه. حالا که بندها یکی یکی شل می شن، از خشکی پوستم در انتهای سالهای آینده.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...