Friday, August 6, 2021

روزها


 خونه پر از وسایل «نامرئی» شده و این رو دوست دارم. تقریبا هیچ چیزی در اطرافمون نیست که خودش رو به رخ بکشه. همه چیز سر جاش قرار داره. همه چیز داره برای کاربری خودش استفاده میشه و به طرز عجیبی این اتفاق آرومم میکنه. توی یکی از این کتابهای تخیلی، خونه ای توصیف شده بود که میانه ی یک درخت بود. خونه با درخت رشد میکرد. آوندها کارشون رو میکردن و همه چیز نبض میزد. دنیای من هم به طرز عجیبی شبیه همینه: گیاهان رشد میکنند، برگ میدن، همه چیز در حال بزرگ شدنه و هر روز ممکنه یک برگ، یک گل یا یک جوانه غافلگیرم کنه. گاهی مکث میکنم و فکر می کنم که من چیز دیگه ای میخواستم؟

در جهان بیرون، هر چیزی که هست، اینجا درون خونه فراوانی غریبی حاکمه. همه چیز داریم. به جز آشپزخانه که قلمروی مشترک هر دو نفرمونه، پذیرفته که مابقی خونه -به جز اتاقش- سرزمین منه. جالبه که فرهنگ بخش های مختلف خونه هم فرق داره. انگار خونه تجسم واقعی تفاوت یین و یانگ باشه. وقتی واردش میشی بخش هایی هست که مرطوبند. که سایه اند. که نیازی به حرکت درشون نیست. که به سادگی هستند. که به سادگی خونه اند. 

 این روزها به تغییر فکر میکنم. که از اینجا به کجا برم؟ خونه ی بعدی چطور خواهد بود؟ توی مرز بین خونه فعلی و خونه بعدی راه میرم و گاهی در روز، در بیداری، خودم رو میبینم که وسط اون خونه نشستم و رو به دریا - رو به آسمون - دارم کار میکنم و پرنده ها می چرخند. من عاشق صبح های زود این خونه بودم و آفتاب سرکشش و یا هلال ماه نازک پنجره شرقی یا هر تغییر کوچکی که حواسم رو می طلبید. خونه ی بعدی چه چیزی خواهد داشت؟ نمیدونم. از کل زندگی، از کل خودم، یک چیز رو فهمیدم که من نه غلام خانه های روشنم و نه اون کسی که میره و کشف می کنه که آیا آسمون همه جا همین رنگه یا فرق میکنه. من اونی هستم که هر جا بره یواش و صبور ریشه میکنه. خونه می سازه و بعد با شگفتی به حرکت نور کف خونه نگاه میکنه و هر روز هر روز هر روز با تکرار این جزئیات لبخند میزنه.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...